زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

مشروح اخبار

با سلام به دوستان عزیز و گرامی !!!! خدمت حضور انورتان عرض شود که خبرها بسیار است ولی وقت برای آپیدن نیست ! به هر حال ما سعی بر آن داریم تا خلاصه ای چند از اخبار ماهیانه خود بر شما ارائه دهیم  . توجه شما را به جلب می نماییم  به اخبار :

1-      چندی پیش که در اینترنت تلپیده بودیم و در حال کل کل با یاهو هلپر بودیم تا ببینیم کدامیک بالاخره کم خواهیم آورد ناگهان با پیغامی مواجه شدیم از سمت مدیر عامل شرکتی که سابق در آنجا کار مینمودیم و ایشان از ما پرسیدند که چه خطر و چی کارا میکنی و این حرفا !!!! بعد هم از ما تقاضا نمودند تا سری به شرکت بزنیم و وارد مذاکرات سه جانبه شدیم (یه نفر نخودی هم نشسته بود) شدیم ! و اینگونه شد که ایشان از ما دعوت به همکاری نمود و ما هم که دیدیم هر چه تقلا میکنیم باز هم زیر خط فقر به سر میبریم تصمیم گرفتیم تا دست همکاری به ایشان بدهیم بلکه کمی از این بدبختی برون آییم !‌ اینگونه شد که به عنوان مدیر شبکه ( همان حمال کامپیوتر ها)  در انجا استخدام شدیم و سه روز پایانی هفته را در آنجا میگذرانیم ...  البته جا دارد که بگوییم سیستم کارت خوان شرکت هم در دست ماست و میتوانیم برای هر کس که بخواهیم از جمله خودمان اضافه کاری و ...  ثبت نماییم . خلاصه قرار شد یه ماه این کار و امتحان کنیم تا ببینیم به بقیه بدبختی هامون میرسیم یا نه ... اگه نرسیدیم کار رو ول میکنیم .

به کار جهان بند بودن که چه             بدین شغل خرسند بودن که چه

2-      ترم جدید نیز آغاز شد و با اینکه خیر سرمان امسال سال آخری محسوب میشویم و جزو اولین نفرات در انتخاب واحد هستیم ولی نمیدانیم چه شد که باز هم برگه انخاب واحد ما خط خطی شد و یک کلاس پر بود و یک کلاس هم منحل شد ... احتمالا دانشگاه آزاد به چاپیدن پول از انسان ها اکتفا نکرده و از جنیان هم ثبت نام به عمل می آورد و آنها آن کلاس را پر کرده اند !!!! خلاصه آنکه 18 واحد اخذ نمودیم و برنامه مان هم بسیار قشنگ از آب در آمده است !!! مثلا یکشنبه کله سحر (7:40) کلاس داریم و کلاس بعدی ما کله شب (17:50) میباشد و ما باید حدودا 8 ساعت در طویله بچریم تا کلاس بعدی آغاز گردد !!! همچنین دوباره مجبور به اخذ درس با داریوش بزرگ (داریوش ضیایی که قبلا شرح آن را داده بودیم) شدیم و آن هم درسی چون ریزپردازنده !!! یعنی رسما دهنمان سرویس است و از همین الان حکم مشروطی و اخراج حود را جلو چشمانمان میبینیم  !!!

 

ای خواجه ، تو را در دل اگر هست صفایی          بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیایی

 

3-      شب 23 ماه مبارک رمضان ما جو گیر شدیم و رفتیم به مسجد بلکه گناهان ما شسته شود !!!  میگن مار از پونه بدش میاد دم لونش هم سبز میشه ... اون حاجیه که قبلا ما رو از کتاب خونه مسجد به علت مدل ریش مغایر با شئونات اسلامی انداخته بود بیرون اومد صاف نشست پشت ما !!! ما هم به دیوار تکیه داده بودیم به صورتی که پشتمان رو به قبله بود ( گه پشت و رو نداره که )  و همش با اون حاجیه چشم تو چشم میشدیم ... خلاصه پس از کلی حرافی جناب آخوند مراسم دعا برگزارشد و ما هم که از طرفی درست این مراسم رو بلد نبودیم و از طرفی هم گوز خواب بودیم اصلا نمیفهمیدیم کجاییم و داریم چیکار میکنیم ... فقط این دوستمان هی با لگد و آرنج ما را از فضای روحانی خوابمان بیرون میآورد و بهمون میگفت مثلا الان باید قرآن بزاری رو سرت و ما هم چنین میکردیم ... بعد یهو به خودمون میومدیم میدیدیم همه وایسادن ما نشستیم ... یا میدیم همه دارن دعا میکنن ما همچنان قرآن رو سرمونه !!! خلاصه کلی ثواب تو کوله بار خود اندوختیم و به خانه برگشتیم !!!!

 

چون گران خوابان غفلت را به دام احیا کند ؟        نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را

 

4-      یکی از دوستانمان یک عدد ماشین TOYOTA CAMERY  نسباتا فول آپشن خریده و ما روز اول که سوار بر این ماشین شدیم کلی عقده بازی در آوردیم جاتون خالی !!! لا مصب یه نیش گاز که میدادی سرعت میرفت رو 200 و هرچی زانتیا بود باقالی کردیم رفت ... بعد این صندلیش سنسور داره کمربند رو نبندی شروع میکنه بوق زدن ... ما هم ماشین را اسکول نموده بودیم هی ما تحت خود را بلند میکردیم بوقش قطع میشد بعد دوباره میشستیم بوق میزد ... هرچی سوراخ تو ماشین هم بود یه امتحانی کردیم ( از جا سیگاری گرفته تا سوراخ آچار های صندوق عقب ) ... تازه بعدشم رفتیم تو پارکینگ و چراغ ها را خاموش کردیم و نشستیم یه فیلم  DVD با صدای دالبی نگاه کردیم و عقده بازی را به انتها رساندیم ....

منم آن عاشق مفلس که سپهر از گوشم                 حلقه خدمت زرین کمری داشت دریغ

(اینجا منظور جامی از زرین کمری همون تویوتا کمری خودمون بوده )

5-       چندی پیش پس از 4 سال ساعت 11 شب بچه ها راست کردن که بریم گل کوچیک بازی کنیم و اینجانب که ریه مان دیگر واسه این کار ها پیر شده ابتدا کم آوردیم و از دروازه محافظت نمودیم ولی در آخر به روز های اوج خود بازگشتیم و آقای گل مسابقات شدیم و پول های شرط بندی را هم به جیب زدیم .....

 

6-      آقا وقتی لیدر یه ضعیفه بشه همین میشه دیگه !!! قرار بود برای تولد یکی از دوستان ایشان را غافلگیر کنیم و هرچه این خانم لیدر گفت ما هم گفتیم پایه هستیم .... صبح روزی که قرار بود با پت برای خرید هدیه برویم به ما خبر رسید که برنامه کنسل شده !!! چی شده ؟؟؟ خب فکر کنم ما یه کلمه گفتیم یه جا میزاشتین که بساط قلیون هم باشه و احتمالا به خانم لیدر برخورد کرده این حرف ما و مانند رسم اصیل ایرانیان به جای حل مسئله ای که در آن اصراری هم نبود صورت مسئله پاک شد !!! بعد هم خانم صاحب تولد به نقل از محسن نامجو عرض نمودند که : جشن تولد ما باز مجلس عزاست !

 

7-      چندی پیش از دانشگاه برگشتنی در یک پارکِ در حال ساخت اقامت گزیدیم که در آنجا خر پر نمیزد !!! به همراه پت چند سنگ به سمت یک تیر چراغ واقع در محل پرتاب نمودیم که نخورد و همین باعث شد که کل کل بین ما و پت به راه بیوفتد و کلی سنگ شلیک کردیم اما هیچکدام به هدف نمیخورد تا آنکه ما موفق شدیم 3 بار هدف را مورد اصابت قرار دهیم و اینگونه شد که پت وارد فاز شهرستان شد و سنگ هایش تبدیل به آجر و ... شدند ولی باز هم نتوانست هدف را بزند و در حالیکه پت داشت فحش و ناسزا میگفت و سنگ پرتاب میکرد ما سعی میکردیم تا طرفین دعوا را از هم جدا کنیم و در نهایت پت از دستمان گریخت و با کلوخی به سمت تیر چراغ حمله ور شد و از فاصله یک متری هم تیرش به هدف اثابت نکرد و ما از خنده در جوب آب به سر میبردیم ... و در نهایت هم به این نتیجه رسیدیم که پیر شدیم رفت !!!!

تا چند سخن تراشی و رنده زنی                        تا کی به هدف تیر پراکنده زنی

 

8-      در آخر هم آدمک باران عزیز ما رو به بازی بهترین پست ها دعوت نمودند و ما هم در دست نوشته های خود چیزی نمیابیم که ارزش معرفی داشته باشد و همه پست ها شرحی از خاطراتمان است که بیشتر برای خودمان جالب است تا دیگران !!!! ضمنا تمام پست هایمان در خاطرمان نیست تا بخواهیم بهترین را معرفی کنیم ... اما از طرف خود (مت) این پست را انتخاب نمودیم : فارغ از امتحان  . همچنین همه دوستان خود را به این بازی دعوت میکنیم .....  چند تن دیگر نیز ما را به بازی هایی دعوت نموده بودند (تیده آ عزیز)  که برای جلوگیری از طولانی شدن پست میزاریم در برنامه های آینده !!!

پی نوشت : از  .::√ҰâŞâmįη::. رسما دعوت به عمل اومد !!!!! نه بابا بازی رو گفتم !!

بگیرینش !!!!

از اونجایی که از بدو تولد کره ی عزیز من دم نداشت این بار هم پیامد بی دمی کره خر ما گریبانمون رو گرفت و هفته ی بس ..می رو اغاز نمودیم!!! شنبه بعد از ظهر به دلیل کپک فراوان راهی بیرون از خانه شدیم و چون هیچگونه اهی در بساط نداشته و همچنان زیر خط فقر زندگی میکنیم مجبور شدیم به قدم زدن در کوچه پس کوچه های محله مان بسنده کنیم!!! از انجایی که محله ی ما به امنیت مشهور میباشد ما هم سر گرم قدم زدن گشتیم.... در همین حین یکی از دوستان بسیار بسیار محترم به یاد ما افتاده و اس ام اسی نثار ما کرد و ما که همیشه گوشی عزیز تر از جانمان را در جیبمان گذاشته تا مبادا به دلیل وحشی بازی فراوان بیشتر از ان داغون نشود  را از جیب شلوارمان در اوردیم تا جوابی به ایشان بدهیم اما افسوس که ان جواب هرگز به او نرسید ... چی ؟؟؟ نه بابا... گول خوردید این دفه تقصیر مخابرات نبود... چرا که یک دو موتور سوار خیلی خیلی با شخصیت که یکیشان هیکلی در ابعاد جناب کینگ کانگ داشتند به سمت بنده هجوم اورد طوری که ما احساس کردیم که ارث بابایش را خوردیم و با احترام فراوان (به طوری که به ما احساس شخصیت دست میداد) فرمودند: به خواهر من تیکه میندازی ********!!!!!!!!!!!!!!!! و با  چهره ی بس متعجب بنده روبه رو شد!!! من که ای کیو م در حد کشمش لای کیک!!!!! میباشد به تفکر فرو رفتم که خدایا ان کدامین دختر است که ما به آن تیکه انداخته ایم و الان به خاطر نمیاوریم ؟؟؟ و پس از چند ثانیه تفکر و search کردن به دلیل زیاد بودن جواب ها به نتیجه نرسیده و در این لحظه که مشغول در گیری با ایشان و همچنین تفکر بودیم ناگهان گوشی عزیزمان را در دست این لولو دیدیم!!!! و سر انجام به این فکر رفتیم که چگونه گوشی ما در دست ایشان افتاده !!!! خلاصه اقای هیکلی سوار ترک موتور رفیقش شد اما چون من پسر خیلی غیرتی و شجاعی هستم رفتم از پشت یقه ی یارو رو گرفتم و کشیدمش پایین و با لحن شدیدا مودبانه ای امر کردم: گوشیو بده بینیم با!!!! که با قمه ای زیبا که در نور آفتاب همچون خورشید میدرخشید مواجه شدم که اگه دیر جا خالی میدادم الان کلی کمپوت از طرف دوستان به علاوه ی مقدار متنابهی توجه نصیبم میشد!!!! سخن کوتاه انکه گوشی عزیزتر مان را که به جای در باتری ان از سکه ی ۵۰ تومنی استفاده می کردیم و انرا با قاب سر جایش فیکس کرده بودیم(گفته بودم فقر خلاقیت میاره!!!) از ما دزدیدند و باعث شدند که تا ساعت ۹ شب در کلانتری باشیم که خود زنده کننده ی خاطرات معافیت سربازیمان بود که اینجانب به مدت دو هفته با چه چه پرندگان قدم در کلانتری میگذاشتیم و با آواز جیرجیرک ها به خانه بر میگشتیم !!!!!!!! خلاصه آنکه انگار اصلا خدای باری تعالی بر صلاح ما نمیداند که در دست خود گوشی بگیریم و یک ماه از پرداخت قبض آن و وصل شدن گوشی عزیز نمیگذرد که باید باز دوری آن را تحمل کنیم !!!! جدای آن با آنکه این بار در حرف زدن با گوشی بسیار ملاحظه کار شده بودیم و میخواستیم پس از سالها طوری صحبت کنیم تا توان پرداخت قبض را داشته باشیم ولی به دلیل سوزاندن سیم کارت و اخذ سیم کارت جدید و هزینه ای بالغ بر ۲۰ هزار تومان که بر چهره مبارک قبض بعدی نقش بر خواهد بست این آرزوی دیرینه ما هم به گورمان دایورت میشود !!!!!

پی نوشت : از اهالی محترم محل به خاطر ایجاد سر وصدا و گاها فحش های ناموسی و اینکه شاید صدای فریاد های اینجانب و جناب دزد محترم خللی به آسایش ایشان وارد آورده باشد کمال عذر خواهی را داریم و متشکریم که آنها هم این سر و صدا ها را به ت خ م خود دایورت نمودند !!!!

پی نوشت ۲ : از دوستانی که هنوز به ما سر میزنند و باعث میشوند که همچون اون جادوگره تو افسانه مرلین که دشمن مرلین بود (اسمش یادم نیاد ) فراموش نشویم و صرفا به خاطر آنکه ما هم برایشان کامنت بگذاریم و به آنها سر بزنیم به وبلاگ ما نمی آیند نیز کمال تشکر را داریم و آنان را دوستان اصلی خود در این دنیای مجازی میدانیم !

پی نوشت ۳ : از نگار عزیز هم برای زحماتی که برای این پست کشیدند (تایپ و ...) تا ما آن را بر عرصه ظهور چشم همگان قرار دهیم نیز دوباره متشکریم  .

پاییز

آخه مگه شما کار زندگی ندارین که عین بختک افتادین به جون ما و میاین فش میدین که چرا UP نمیکنین وقتی صبح تا شب افتادیم تو خونه و اتفاق خاصی هم نمیافته من بیام اینجا چی بگم... تا یه جایی هم میریم و سوژه ای برای نوشتن به دست میاد این مت سریع میاد up میکنه و بعد میگه  که تقصیر پته up نمیکه و فاز گشادی میده.

دلایل زیادی دیگه ای هم هست که انگیزه ای برای نوشتن نمیذاشت یکیشم اینه که وبلاگ ما هم در راهی افتاد که خیلی از وبلاگای شخصی در این مسیرند و به دلایل زیادی اصلن با این رویه حال نمیکنم... خوب دیگه غر زدن بسه میریم سز اصل مطلب.

اوضاع الان طوری شده که در روز به زحمت ده متر راه میرم ، مسیر کاناپه ای که روش میخوابم تا میز کامپیوتر گهگداری هم سری به مبال میزنم ... رسما تو خونه کپک زدیم هر کی رد میشه تیکه ای بارمون میکنه تا شاید فرجی بشه اما لذت گشادی امون نمیده.

برای تنوع هم که شده گهگداری از خونه میرفتیم بیرون ببینم دنیا دسته کیه اما هر بار از شانس بد ما یه چیز میرفت بهمون ، انقدر سطح امنیت اجتماعی بالا رفته که به جای اینکه حواست به اراذل و اوباش باشه که یه وقت بلایی سرت نیارن باید مواظب مامورا باشی نگیرنت ؛

 یه بار که با تنی چند از دوستان بودیم گشت ارشاد هم به ما عنایتی کرد و یکیمونو تور کرد ، یکیمونم که در رفت و منم جون یکی دیگرو نجات دادم و از مهلکه گریختیم ، ما که این چیزا برامون عادی بود و به قولی حبس کشیده بودیم ، اما اینبار نمیدونم چرا انقدر قاطی کرده بودم از بس حرص خوردم کمرم داشت میشکست ، حالا فکر کن ما تو این وضعیت بودیم اونوقت اونیو که گرفته بودن هی زنگ میزد و با خنده از اتفاقاتی که براش میگذشت میگفت ، انگار که تور تفریحی رفته بود...

یه سفر شمالم رفتیم که خیلی متفاوت تر از همییشه بود ، پر بود از تریپای لاو ، منو یاد جوونیام انداخته بود ، انقدر از این تریپای خز بدم اومد که ترجیح میدم دربارش ننویسم ، میترسم همتون تگری بزنین...

بعد از عمری گمان میکردم که ترم خوبی سپری شده و تابستون خوبی در راهه برای همین کلی برنامه ریخته بودم که سروسامونی به زندگیه بدم و برم سراغ یه لقمه نون و کلی برنامه فرهنگی ، علمی ، ورزشی ...

مدتی بود که با بچه های روزنامه اعتماد ملی رفیق شده بودم و هر از گاهی میرفتم دفتر روزنامه و کلی سرگرم میشدیم تا اینکه فهمیدم قراره با یکی از قدیمیای صحنه سیاست مصاحبه ای انجام بشه و به مناسبتی هم چاپ بشه ، چند سال قبل که یه چیزایی از سیاست حالیم بود و کلم بو قرمه سبزی میداد با این آدم کلی حال میکردیم و در همون سالها به طور تصادفی در سفری به مشهد با هم کلی رفیق شده بودیم و...

به همین خاطر سردبیر محترم منت گذاشتند و از من هم دعوت به همکاری شد ، منم با پیگیری زیاد قرار ملاقاتی ترتیب دادیم و با کلی سوال چاپ نشدنیه بی جواب از دوران انقلاب راهی دفترش شدیم و مصاحبه توپولی انجام شد ، منم ریش گرو گذاشتم که بدون سانسور چاپش میکنیم و ... تهیه گزارش و مابقی کارارو هم بچه ها انجام دادن و بعد از چند روز خبر آمد که سردبیر محترم اصل قضیه و سانسوریدند و چاپ کردند ، ما هم که آبرومون رفته بود ، بچه هارو شیر کردم برای انجام اقدامات تلافی جویانه... ولی منجر به استفای (اخراج) دوتن از دوستان شد ، که به روزنامه هم میهن نقل مکان کردند ، که بعد از مدتی اونم توقیف شد ؛

من که دیدم نونی از روزنامه در نمیاد و دونفرم از نون خوردن انداختم تصمیم بر آن شد که برم سراغ کاری که مدت ها قبل پیشنهاد شده بود (IT ی وزارت بهداشت) از اونجاییکه دیگه تمایلی به کار در زمینه کامپیوتر نداشتم دنبالشو نگرفته بودم  ولی به خاطر فقر و فلاکتی که به سراغم اومده بود مجبور شدم سری به اونجا هم بزنم ، بعد از مدت اندکی فهمیدم که اینجا جای ما نیست... وقتی وارد اداره میشدی انگار که زمان جنگه و اینجا هم سازمان بنیاد شهیدان ، یه مشت آدم خزو پیل ریش سیبیل فابریکی که تاحالا صورتشون رنگ Gillete  به خود ندیده ، یاد آدمایی افتادم که شبا به اسم امنیت اجتماعی جلوی ماشینارو میگیرن و اسباب اعصاب خوردی ملت اند ،با دیدن رییس کاملا یقین کردم که اینجا چه خبره ، ایشون خود جانباز تشریف داشتند.

این از برکات دولت مهرورز که این دوستان امور مملکت و در دست دارن و مارو به سمت باقالیا رهنمون میکنن. دو سال قبل با ورود همین دوستان بود که از شورای عالی اطلاع رسانی (طرح تکفا) اومدم بیرون ، با ورود احمدی نژاد به صحنه ، ریاست تکفا عوض شد و به دست آخوندی افتاد که  طرح دولت الکترونیک و که خاتمی به زحمت راه انداخته بود و به سمت نابودی برد به طوری که با احمدی نژاد به این توافق رسیدند که بودجه بیت المال داره اینجا حروم میشه ... معلومه دیگه وقتی IT ی مملکت دست یه آخوند باشه تو وزارتخونه هاش چه خبره اونم از نوع بهداشت که خودم دیدم اونجا چی میگذره...

فعلا که محمود و معاوناش نسبت به هر چیزی که جهل دارندبا ترس به طرفش میرن یا اینکه به حساب از بین رفتن بیت المال درشو تخته میکنن...

اینچنین شد که فعلا عطای کارو به لقایش بخشیدیم و خونه نشینی و برگزیدیم...

خوب از کار دنیا و روز مرگی هاش میایم بیرون.

این روزها حال و هوایم تغییر کرده هر چه بیشتر میخونم هرچه بیشتر فکر میکنم فقط به گذشتم میرسم.

اصلا میدونی انگار دنیا عوض شده هیچ چیزی مثل سابق نیست ، دلم تنگ روزگار گذشتست روزگاری که همه چیز سر جاش بود ، یادته اون قدیمارو چه حال و هوایی داشتیم ، نمیدونم شاید به خاطر تو بود آره اصلا حضورت در کنارم همه چیز بود ، هیچ نبود ولی برای من همه چیز بود ، خیابونه حافظ و یادته... اون شور و هیجانی که اون روزا داشتیم...  مسیری بود که شاید هزاران بار عبور کرده بودیم و برایت تکراری شده بود ولی هر بار برای من یه چیز جدید بود... اون پیاده روهاش و درو دیوارش ، هر روز که میگذشت زیباتر به نظرم میرسید ، انگار هر روز یه تولدی دوباره بود میدونم همش تو بودی ولی انگار همه چیز بودی ، پاییزشو به یاد داری همان روزهای اول دانشگاه بود ، بارون که میزد یخ میکردی ، بینیت سرخ میشد و تنت مورمور ، دستتو میذاشتی تو دستم ، منم دست یخ زدتو فرو میکردم تو جیبم و بارون جور دیگری میبارید ، یه جوری مهربان تر بود ، نه انگار که اصلا بارون نبود انگار باد هم نمی اومد ، ابری هم دیده نمیشد... میگفتم ببین آفتاب شده ، نه عزیز آسمان را نمیگم به دستامون نگاه کن زادگاه خورشید اینجاست و تو میگفی که آری خورشید همه تاریخ همیشه از چنین جایی برمیخاسته....

به تو که نگاه میکردم پاک میشدم ، گلایه هایم از تمام موجودات زنده و نیمه زنده و مرده فراموش میشد ، آفتابی در تو بود که سایه هارو هاشور میزد ، من این مهربانیت را برای همه رمینم میخواستم ، عشقت را برای همه زمانم ، بوسه ات را برای همه زندگیم... ولی افسوس که که نه زمین زمین ماند و نه زمان امان داد ، میدونم زندگی چیز دیگریست اما زندگی من همان پاییز بود... همان پاییز.

                                                       

 

رکورد پیاده روی

دیشب حوالی ساعت 7:30 مصادف شد با دیدار اینترنتی پت و مت که به دلیل کالیبر بالا در تایپیدن تصمیم بر آن شد که مکالمه به تلفن منتقل گردد .... پس از برقراری ارتباط تلفنی پت و مت هر دو به این نتیجه رسیدند که روزهای متوالی است که همچون کپک در خانه لنگر انداخته اند و زندگی انگلی وار را برگزیده اند و اینکه هر دو دلشان برای هوای بیرون تنگ شده است !!! و بنا شد که ساعت 8.30 همدیگر را ملاقات نمایند و مکان ملاقات هم پس از چانه زنی بسیار ایستگاه مترو امام خمینی تصویب شد که در شعاع یکسان از منازل پت و مت بود و عدالت رعایت میشد و به هیچ کدام فشار نمی آمد !!!! وقتی به یکدیگر رسیدند نوبت آن رسید تا مقصد را تعیین کنند و از آنجا که هیچ جا به ذهنشان نرسید سوار بر قطار میرداماد خود را به دست تقدیر الهی سپردند .... وقتی از مترو بدر شدند همراه با باران نم نم و در هوایی بسیار خوشایند که هر دو اذعان داشتند ممکن است از فرط حال منجر به حاملگی گردد مشغول صحبت بودند که خود را در خیابان ولیعصر یافتند (تقاطع میرداماد) و با خود گفتند چه نیک است که سری به پارک ملت بزنند و خاطرات قدیم خویش را زنده کنند !!!

 

همچنان مشغول چرخش دورانی و مدور در پارک و بحث هایی از پیشبینی رئیس جمهور بعدی و معذل ازدواج گرفته تا نحوه گوسفند چرانی نوین پرداختند که :

 

مت  : پایه ای امشب رو تا صبح اراذل بازی کنیم ؟؟؟ بیا یه شب خاطره ساز خلق کنیم ...

پت   : پایه ام اساسی

مت   : ایول پس بریم بترکونیم !!!

 

امشب پریان را من تا صبح به دلداری

در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری

 

اینچنین شد که با پای پیاده ولیعصر را به سمت پایین حرکت گزیدند (فعلش به یاد راوی داستان نمیاد ) و به بوف رسیدند .... پس از صرف شام مفصلی که بالغ بر 10 تومان برایشان رغم خورد دوباره به حرکت سرپایینی در ولیعصر که به مزاج آنها هم خوش می آمد ( به دلیل مصرف انرژی کم )  ادامه دادند تا حوالی ساعت 12 به پارک ساعی رسیدند . و در حالی که دو دلستر لیمویی در دستشان بود عربده کشان به آنجا دخول کردند و با هم مسابقه عارق زنی گذاشتند که با تساوی 5 ثانیه به پایان رسید و ادامه مسابقه به دلیل حضور خانواده در پارک به بعد موکول شد !!!!!

 

پت و مت که با دیدن جمعیت کثیری در آن ساعت شب و آن هم در وسط هفته بر سر شوق آمده بودند وارد فاز شهرستان شدند  و انرژی زیاد خود را بر سر پرندگان موجود در پارک که جملگی خفته بودند خالی کردند و با چوب و سنگ و تف همه آنها را از خواب بیدار نمودند !

 

به شهرستان نیکویی عَلَم کرد           همه ترتیب عالم را به هم زد

 

بعد از مدتی پت ابراز داشت که امر ضروری پیش آمده و ما هرچه تابلو های WC را دنبال کردیم نیافتیم و تصمیم بر آن شد تا مت نگهبانی دهد و پت در مسیر یکی از پله کار خود را انجام دهد !!! چنین شد که پارک ساعی را رسما به گه کشیدند و به مسیر سر پایینی در ولیعصر ادامه دادند !!!!

 

غرقه در قلزم کثافت را            کی کند پاک آب بارانش

 

در راه مشغول خواندن آهنگ های خمینی ای امام و بوی گل و سوسن و یاسمن آمد و همچنین شعار دادن به بختیار و غیره با صدای بلند و اسگول کردن رفتگران زحمت کش بودند که متوجه شدند که سیگارشان تمام گشته و بدون سیگار نمیشود تا صبح زنده بمانند ... پس از نثار مقداری فحش به مملکت که چرا باید مغازه ها در ساعت 3 شب بسته باشند تصمیم گرفتند که به خانه برگردند ! و چون در میدان ولیعر ماشین یافت نمیشد به میدان انقلاب رفتند و هر یک راهی دیار خویش شدند !!!!! و چنین بود که پت و مت رکورد پیاده روی را شکستند و از اواقب (اواغب ؟ عوابق ) کارشان همین بس که در ناحیه پاشنه پا دچار تاول زدگی گشته اند !

 

خبر دیگر هم آنکه پت و مت جمعه این هفته به مجلس انس و الفتی از وبلاگ نویسان که گویا در ساعت 6 واقع در برج ملت برگزار میشود دعوت گشته اند تا حضورشان موجب عدم حضور دیگران گردد .

 

پی نوشت : این خاطره صرفا برای تشویق جوانان به انجام تفریحات سالم منتشر شده است

 

کوچ

اصلا به من هیچ ربطی نداره این پت فاز گشادی داده منم که مستعد هستم ،،، خب اینجوری شد که این همه مدت آپ نکردیم  ... بعدشم میخواستیم یه host  و domain  بگیریم که وبلاگو ببریم به سیستم word press ولی به دلیل نداشتن استتاعت ( استطاات ؟ اسططاعت ؟ ) مالی نشد ... یعنی یه مدت هم منتظر بودیم که پول دستمون بیاد که نیومد !!! منم دیگه اصلا اعصاب این بلاگفا رو ندارم !!!! درسته که از بلاگ اسکای سرور هاش سریع ترن ولی اصلا به پیشنهادات و انتقادات آدم گوش نمیکنن !!!   تازه منم که شانسم زبانزد همه هست تا وبلاگ رو آپ میکنم تا سه روز بلاگفا تعطیل میشه .... بعدشم بهشون کلی پیشنهاد سازنده دادم ولی این همه مدت هنوز یکیشو اجرا نکردن ...معلومه که هیچ کودوم از مسئولان این سایت سر از یه جای کامپیوتر(از ذکر دقیق نام محل مورد نظر به دلیل رعاین شئونات معذوریم ) در نمیارن  ...منم کلا آدم ناراحتی هستم زود قاطی میکنم اینجوری شد که این وبلاگو ساختم که کوچ کنیم بیاییم اینجا ... باید از سایت کلوب یاد بگیرن   ... خداییش هر پیشنهادی دادم بهشون دیدم چند روز بعد پیاده کردن و تازه تشکر هم میکنن .... خلاصه این بود داستان کوچ ما !!!! خب دیگه عصبانیتمان فروکش کرد به سبک قدیم سخن میرانیم :

همانطور که از اسم پت و مت بر می آید نمیتوانند یک کار را همانند انسان عادی انجام دهند .... برای همین هنگامی که اقدام به ایجاد این وبلاگ نمودند تا خاطرات خود را در آن بنویسند به فکر ایام تابستان که دانشگاه ها به حالت تعطیل در میایند و آنها دیگر یکدیگر را نمیبینند نبودند و اینکه چه بلایی سر وبلاگشان خواهد آمد ؟؟؟؟  اصلا این موجودات که نامشان ذکر شد تا به حال نتوانسته اند بیشتر از 12 ساعت آینده را پیشبینی کنند چه برسد به 4 ماه آینده را ....  البته علت این که همدیگر را در دوران تابستان نمیبینند این است که پت در شرق و مت در غرب تهران سکونت دارند و راه بسیار طویلی را برای رسیدن به یکدیگر باید سپری کنند که از کالیبر بالای آنها علیرغم میلشان به یکدیگر بر نمی آید ... پس دوری و دوستی را در این ایام ترجیح میدهند و به گهگداری دیدار اینترنتی بسنده میکنند !!!

خبری داریم مبنی بر اینکه نمره های درس ها آمد و ما الان در پوست خود نمیجنبیم ( نمیگنجیم ؟؟؟) چون بالاخره پس از 4 ترم مشروط نشدیم و همه دروس خود را هم پاس نمودیم و رویای دیدن برگه انتخاب واحد بدون مهر افتخار مشروطی پس از 2 سال و اندی محقق خواهد شد و ما هم تصمیم گرفته ایم که بی جنبه بازی در بیاوریم و 20 واحد اخذ کنیم تا همه عقده های سالهای اخیر خود را که به ما رخصت اخذ بیش از 14 واحد نمیدادند را خالی نماییم ... اما پت عزیز متاسفانه در دام مشروطی گرفتار شد ولی اشکالی ندارد چون همچون ما سابقه درخشان در مشروطی ندارد !!!!

خبر دیگر هم اینکه دوره MCSD که تقریبا یک سال و اندی پیش در مجتمع فنی تهران آغاز نمودیم هم رو به اتمام است و در مرحله پروژه نهایی به سر میبریم ولی هنوز بخش عمده ای از پروژه پایانی که برنامه نویسی و طراحی سایت ایستگاه است را انجام نداده ایم ... البته این مجتمع فنی مایه ننگ تاریخی ماست و برای همین تا به حال از آن سخن نرانده بودیم زیرا همه ترم های آن را با نمره 100 گذرانده ایم  و بخاطر این کار از خودمان بیزاریم . البته فکر نکنید که احیانا با استاد مجتمع فنی رفیق گشته ایم .

خبر دیگر هم آنکه همچنان زیر خط فقر به سر میبریم و خط موبایلمان هم که قبلا شرح داده بودیم که توان پرداخت قبضش را نداریم نه تنها همچنان قطع میباشد بلکه نامه ای از جناب مخابرات برایمان آمد که اگر پول را نپردازیم خطمان به سهام تبدیل میشود و از مهلت آن نامه یک ماه میگذرد  .... این بی پولی همچنین باعث شد تا ما مجبور به کنسل کردن دو مسافرت شویم و از این بابت در این ایام بسیار آدم ناراحتی هستیم و میخواهیم پاچه هر کس که به ما نزدیک شود را بگیریم  و تنها رفیقمان در این ایام همان سیگار است که در وصفش چنین گویند که با آنکه داند در زیر پایمان له میشود ولی تا آخر به پایمان میسوزد ....  این هم عکسی از رفیق ما و فک و فامیلاشون که  در خانه ما لنگر انداخته اند ....

 

 

هر چیزی سرک بکشه .... بچه پررو ...