زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

اولین امتحان

با زنگ در از خواب پریدم ، سرمو چرخوندم به طرف ساعت و زل زذه بودم بهش ، همه چیز تار بود به این فکر میکردم که کار مهمی دارم اما هیچی یادم نمی اومد انگار روح کامل بر نگشته بود و در عالم دیگری سیر میکردم ، چشمهایم داشت گرم میشد که دوباره زنگ زده شد ساعت اینبار واضح تر شده بود ، ناگهان همه چیز یادم اومد شوکه شده بودم چون تازه متوجه شدم که تا یک ساعت دیگر امتحان پایان ترم دارم و مثلا قرار بود زود تر بیدار بشم تا حداقل برای یه بارم که شده نگاهی به کتاب انداخته باشم .

سراسیمه در حال پوشیدن لباس بودم که دوباره صدای زنگ بلند شد ، تقریبا آماده رفتن شده بودم در و باز کردم ، جناب موسیو جلوی در رویت شد ، با کلی قبض و فیش جلوی در ایستاده بود که با دیدن قیافه پف کرده و داغون من بدون سلام یا هیچ مقدمه شروع کرد به توضیح دادن قبض ها و صورت حساب ها ، وقت تنگ بود و موسیو هم داشت پر چونگی میکرد ، پریدم وسط حرفش و گفتم «موسیو چقدر باید بدم» چند باری این جملرو تکرار کردم تا بالاخره سهم مارو گفت ، دست تو جیب کردم و هرچی آت و آشغال بود کشیدم بیرون (کلی پول پاره و و بلیط اتوبوس و ...) رو هم رفته 4و5 تومنی بیش نبود _ موسیو هم شرمنده شده بود _ بی هیچ کلام اضافه ای کلرو انداختم و رفتم .

دوان دوان به طرف سر کوچه در حال حرکت بودم که احساس کردم پاهایم خیس شده ،‌ نگاهی به پایین انداختم که چشمم افتاد به انگشت شصت پام که از جوراب سوراخم بیرون زده بود و دمپایی هایی که تا اون زمان فقط داخل مبال خانه رویت شده بود(کی من دسشویی رفتم آخه)  _ در این لحظه بود که فهمیدم روز گندی شروع شده _  خیلی آروم به طرف خونه بر گشتم تو راه به این فکر میکرم که بهتره این روز گندو همین حا به پایان برسونم و برم ادامه خواب ، ولی نمیدونم یهو چم شد که با اشتیاق بیشتری تصمیم گرفتم که ادامه بدم و نا امید نشم .

بالاخره رسیدم سر کوچه ، اتوبوسی در ایستگاه دیده شد (ذوق مرگ شده بودم که حداقل تو این سرما معطل نمیشم) با تمام سرعت دویدم به طرف ایستگاه تقریبا به وسط خیابون رسیده بودم که احساس کردم سبک شدم و انگار یه چیزی کم بود به عقب که نگاه کردم کیفمو دیدم با بندی پاره و دری باز ، عین جیگر زلیخا شده بود که ماشین از روش رد شده باشه ، وقتی کیف عزیز و دلبندم و در آغوش گرفتم اتوبوس هم رفته بود ...

از اونجاییکه کلی وقت از دست رفته بود موتور گرفتم  _ یا مرگ یا امتحان _  کلی هم طرفو شیر کردم که سریع بره اونم نا مردی نکرد و تخته گاز گرفت برف هم تازه باریدن گرفته بود ، با سرعتی هم که ما داشتیم کولاک شده بود (یاد کولاک تو فیلما افتاده بودم) دیگه خلاف رانندگی نمونده بود ، از تو جوب ، پیاده رو ، ورود ممنوع و چراغ قرمز و ...

تقریبا تزدیک دانشگاه شده بودیم که یه خر سوار پیجید جلومون و هر چی ترمز زدیم عفاده نکرد و در آخرین تلاش برای ترمز گرفتن کون موتور چرخید و رفتیم تو درش ، 2تا کون بچه ی سوسول اومدن پایین  و مشغول زر زر کردن شدن ، ما هم داشتیم خودمونو جمو جور میکردیم که از محل بگریزیم که دیدم یکیشون که ادعای لاتیش میشد صداشو برد بالا و یه چیزی گفت که نفهمیدم ، به موتوریه گفتم وایس بینم چی میگه ، گفت بیا بریم ولش کن ، گفتم جون تو را نداره ، رفتم طرفشون و صدام و کلفت کردم گفتم : چیزی گفتین نشنیدم ، هیچی نگفتن لال شده بودن یه کمی شر و ور گفتم که از گفتشون پشیمون شدن و سوار شدن و رفتن .

موتوریه کلی حال کرده بود گفت بچه کجایی ، گفتم به تو ربطی نداره بگو چقدر میشه تا نکشتیمون میخوام بقیشو پیاده برم ، پول و گرفت و منم تا دانشگاه دوویدم ، وقتی رسیدم فقط ده دقیقه از امتحان مونده بود که رام ندادند و از اونجاییکه خود استاد نبود منم کلکل نکردم و بالاخره شکست و پذیرفتم ...

رفتم تو نمازخونه خوابیدم تا شب ... از سرمای هوا بیدار شدم و برگشتم خونه ، همین.

مدح محمود

ای خالف المتخلفین

ای آلت از تو آغاز و رجالت در تو تمام .

ای شهریار شروران عالم ،

ای که عالم و آدم ، جن و انس و شیاطین از وجودت در عذاب

آخر قوادی و قرطبانی و ...

آخر من تورا چگونه وصف کنم  ... که در بیان نگنجی

ای که شناختت مرا امان و لطفت مرا عیان

بیا و ناتوانیم بین در مدح و ستایش چون تویی که زاده ای و زاییده ای و گاییده ای .

تو آنی که گفتی که من آنم !... آنی

آنچه و آنکه گویای اوصاف توست ، خود او همچو خودی چون توست .

ببخشای چون منی که چنین گستاخانه قلم در مدح چون تویی بردم . دانم که جز حازمی و عاجزی نیست نصیبم

چیزهایی که با کم شدن عیبناک گردند پس زیاده و نقصان در آن چیزها وصف به شمار میرود

وصف آن است که برای وجودش تاثیری است در قوام شی و برای عدمش نیز تاثیری است در  نقصان آن شی

پیر طریقت (محمود) میگوید :‌دو گیتی در سر دوستی شد و دوستی در سر دوست اکنون نمیتوانم گفت که اوست

مفهوم وصف محمود  حقیقت موضوع است که عنوان موضوع آمد و آن عین موضوع است

زیرا که حقیقت محمود عین ماهیت فردی اوست 

"علت قیاس است"

در اصطلاح و بیان شما ان مغز ها وصف در مقابل اصل می آید

اما از لسان ما آن است که تابع شی و غیر منفصل از آن باشد و هر گاه این وصف حاصل گردد

بر حسن آن چیز خواهد افزود

این آن چیزی است که هرگاه در محلی وجود پیدا کند

موجب میشود که حسن یا قبح در محل پیدا شود بهای آن بالا رود یا پایین آید ...

 

به قول او (اّن بزرگ) : "دزد باش و مرد باش"

باران

بالاخره امشب باران بارید اما غریب بود ! نمونه اش را به یاد ندارم !... 

شاید چون فکر میکردم ابرها عقیم شده اند و دیگر بارانی نیست و باد هم در همهمه این همه دود گم شده .

 نمیدانم ؛ ولی انگار آسمان و ابر هایش دوست دارند با انگشتان کشیده باران تن ات را همچو گیتاری نوکوک بنوازند ...

در میان بارش نم نم و گاه آبشاری نت هایی که از دل ابری آسمان میتراود و بر سنگفرش کوچه باغ میرقصند ، خیساخیس از این همه نوازش طرب انگیز قدم به کوچه میگذاری ...

دلگیر نشو از حرکت لزج آب روی گودی گردنت !...

 دلت را به حرکات هماهنگ سرپنجه های باران بسپار و ببین چه «تر»دستانه ، روی گونه ها ، لب ها ، دست ها و سینه هایت ، سمفونی شادمانه حیات را در پیشگاه عالم و آدم ، فرشته و شیطان اجرا میکند تا دنیا را غرق کند در یگانگی زیباییت ...

وقتی خیس از باران به خانه میرسی ، عطر دست های آسمان را در لا به لای گیسوانت بو میکشم و مست از این همه زیبایی میلادی دوباره را جشن می گیریم ...

 

پی نوشت :

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچپچ کرد
چکچک چکچک، چکار با پنجره داشت؟

دهخدا میگفت : "زن نقیض مرد باشد"

 اما تو اقبالی هستی برای کسانیکه میخواهند بر آب قدم زنند!

ترجمان همه حس های زیبای زمینی ! زن

فرح وقتی زیبنده میشود که تو می خندی …

باران وقتی مروارید می شود که تو مژگان نمناک کنی …

حنان از دستهای تو  قد می کشد و عشق لا به لای گیسوی تو آرام می گیرد .

کلمات در دهان تو به نهایت ظرفیت معنایی خود می رسند ...

چنانکه بوسه وقتی بوسه است که بر لبان تو باشد و سلام از دهان تو عین سلامتی ست !
تو ترجمان زیبایی همه چیزی !
حتی دروغ در دهان تو زیباست وقتی که می گویی که من بهترین مرد دنیایم !!

 

نمی دانم مرا چه می شود؟!
گویی تو زن ِ نخستینی!

زنی که رانهایش

نخلی ست بیابانی که فرو می بارید

خرماهای زرینش را

سینه هایش

به هفت زبان سخن گفتند و من

ناگزیر  بودم از گوش سپاری بر تمامی شان
و گویی پیش از تو دوست نداشته ام
کسی را
تجربه نکرده ام
عشق را
و کسی نبوسیده مرا و
نبوسیده ام کسی را!

حادثه ای شو
تا رها شوم از این طوفان ،
این عشق روبنده ،
این هوای پاییزی ؛
و واداشته شدن به کفرگویی ...

 

این یادت بماند که عشق شکوفایی یک حادثه است اما عاشق ماندن و عشق ورزیدن توالی بوسه های من است بر گیسوانت که شب های رویایی مان را به تصویر میکشد ...

 

فصل سوم

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

 

چند وقتی بود که حالم خیلی خوب نبود … تپش قلب ، کمی تا قسمتی زکام ، اندکی بدن درد … نگرانم نباش … اما در این فکر بودم ، اگر دستان مهربانت را داشتم دیگر قلبم نمیگرفت ! اگر گرمای نگاهت را داشتم ، سرما هم امان نمیافت  … میدونم حق نداشتم اینجوری فکر کنم ! اما با وجود  همه زکامهای دنیا ، بوی عشق را از کیلومترها فاصله حس میکردم … دلم تنگ می شد ، ضربان بالا می رفت ،  دیگر پروپرانولول هم جوابگو نبود ... آن شب را میگویم ، همان شبی که مست بودم از عطر نفسهای آتشینت …  آنوقتی که من داغ از بویش این همه عاشقانگی با طعم بوسه های تو در دهانم به خواب رفتم و گرمترین آغوش جهان را مرور کردم … آنوقت تنم به عرق نشست و گلویم به نوازش هجاهای نام تو التیام یافت و دلم با حضورت آرام گرفت ...

حکایت من و تو ، حکایت همیشگی تب و جنون و هذیون بوده و هست و خواهد بود. ویروسای سرماخوردگی چیزی جز بهانه های بی مقدار این یکی دو درجه تب ِ استامینوفن حروم کن نیستند ، بگو اقیانوسی نا آرام بیاورند تا شاید پاشویه این تب جنون زده عاشقونه را برای لحظه ای کفاف دهد. برای تنها لحظه ای ، لحظه ای کوتاه ، تنها ... تا شاید بتوانم بیاندیشم ، بیاندیشم به اینکه ویروس این تب مهربون از چشمهایت به من سرایت کرد یا عطر نفسهایت ...؟

 

و اکنون تو از آن منی
با رویا هایت در رویای من بیارام!
عشق و رنج و کار
یکسره در خواب رفته اند
شب بر ارابه ناپیدایش می راند
و تو در کنارم چونان کهربا آرمیده ای!

کسی دیگر ، عشق من ! در رویاهایم نخواهد آرمید
تو خواهی آمد !
و ما دستادست بر فراز سیلاب زمان خواهیم گذشت.
کسی دیگر در گذر از سایه ها همسفرم نخواهد بود
تنها تو ، همیشه سبز!
همیشه خورشید!
همیشه ماه!

دستانت آماده گشودن مشتهای ظریفشانند
تا آیات حادثه ای لطیف از آنان بچکد.
چونان دو بال خاکستری
چشمانت بسته اند
و من بال می گشایم!

در میانه امواجی که تو بر آورده ای
من ربوده می شوم!
شب ، جهان ، باد ، در دایره تقدیرشان می چزخند.
بی تو
من
تنها خیال واره تو هستم
و این خود همه چیز است!

 

در آن هنگام که گریبان عدم با دست خلقت دریده شد ، در آن هنگام که چشمانت را پیش از ازل آفریدند و آن زمان که زمین نازت را در آسمانها یش میکشید ، من عاشق چشمانت شدم ... نه عقل ماند و نه دلی ... دنیایم همان یک لحظه بود ... همان یک لحظه.

 

 

امشب از اون شباست که من، دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بیخبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شباست که من، دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها، دردمو فریاد بزنم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
دست رفاقت نمیدم، دست رفاقت نمیدم

از این همه دربدری، تو قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی؟ این قصه های طاقته
از این همه دربدری، بلب رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، ...

نوستالوژیک

تریاک را به بازدمت پز

(تریاک و رو آتیش میپزن ولی این بازدم انقدر داغه که اینو رو بازدمت بپز نمیخواد رو آتیش بپزی )

روزی که خرید مادر، کیف مدرسه ؛ قرمز، چمدانی، کلاس اول، با کلید
روزی که سخت حل میشد اصل هندسه ؛ دبیر همدانی، صد کاروان شهید
روزی که مُرد خواهد جان بچه‌گی ؛ روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه‌گی
روزی که رفت بر باد ، روزی که ماند در یاد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که رفت از یاد، روزی که داد بر باد ؛ تا باد چنین باد، داد و بیداد، که تا باد چنین باد
روزی که خط‌کش تصویری، شکست میانه‌ی تنبیه ؛ روزی که زنگ خانه‌ها صور اسرافیل بود گویی
روز درک تضاد، تبعیض، تفاخر، ترجیح ؛ روز لکه‌ی آب شور چشمت، بر غلط دیکته
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روز حسرت یک بارفیکس، یک بارفیکس، در ذهن لاغر بازو ؛ روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه
روز اشاعه‌ی سخنان نو آموخته ؛ روز تعریف پر هیجان فیلم “هی جو”
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد...

روزی که رید بر تو دختر همسایه ؛ روزی که درید پدرت را، کشور همسایه
روزی که مرگ از در بسته، ز پنجره تو آمد؛ روزی که دو کانال بود، کانال یک به جنگ میرفت، از کانال دو “واتو واتو” آمد
روزی که مُرد خواهد جان بچه‌گی ؛ روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه‌گی
روزی که آتش به چه کار آید؟ تریاک را به بازدمت پز ؛ روزی که منقل به چه کار آید؟ وافور را به سینه‌ات بنشان
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود ؛ روزی که آستین کوتاه، لگد میان گُرده بود
روزی که ریش، روزی که زیر بغل پاره ؛ روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود
روزی که داگلاس هنوز ؛ مایکل نبود، کرک بود
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که شهوت هنوز در حومه شهر بود ؛ روزی که در استعاره‌ی فلک قطره بحر بود
روزی که دنیا تمام میشد، هر هفته، جمعه‌ها، غروب

(یادتونه ، بعد از فیلم سینمایی گزارش هفتگی میذاشت)
روزی که سرد بود ؛ حرام شطرنج و تخته‌نرد بود
تنها حلال این رنگ و روی زرد، تنها حلال باری افیون و گرد بود ؛ روزی که وُله، تنها عکس گم‌گشتگان بود
ایران نبود : مهد تشنگان بود  روزی که پایتخت، دشت آزادگان بود ؛ دشت نبود، خیابان، پادگان بود
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد...

روزی که چمران، بر پارک‌وی آرام خسبید ؛ روزی که فوزیه در کربلای شد شهید
روزی که شاه رفت، جمهوری یک طرفه شد ؛ روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود

(هنوز این بزرگراه هارو نساخته بودند مثلا)


روزی که مهتاب بود، سراب بود، سراب ناب بود
آن نوشابه که ۸ساله کنار حضرت معصومه خوردمش ؛ مادر خریده بود؛ سبز بود، سون‌آپ بود…


 آوخ چه کرد با ما این جان روزگار  آوخ چه داد به ما هدیه  آ موزگار

(این قسمت مربوط به انشارات سال 57 تا 60 که اگه یادتون باشه کل این اندیشه های مارکسیستی بود کلی کتاب قصه بچه ها بود که همش راجع به این بود که کارخونه دار ظالم بود و کارگرا قیام میکردند و کارخونه و میگرفتند)

(طراحی کتکولریس قدسی قاضی نور ، امید وارم خونده باشین بچه که بودین این کتابای قدسی قاضی نور و)

روح جهان کارگری ، پله عبور ، خشم شدید برف روب فقیر

انگشت یخ زده پسر روزنامه فروش ، یخ شکسته با اشاره انگشت

آب روان سیل دمان ، عقده به تیراژ پنج هزارتا

از آسمان میکروفن میبارید جبرا ، گوساله هم یکی را بلعید سهوا

روزی که گوشت مفت ترین جنس بود ، قصه کلیشه ی پولدار ناجنس بود

دختر به نام نل در های و هوی شهر بود ، در جستجوی عدن ابد ، پارادایز بود

در پشت موی ریخته بر چشم ، برادرش ، آن موهای منفصل از گردن پدر بزرگ

در لای چرخ کالسکه ، در لای عاج چرخ کالسکه ، در لای عین عاج چرخ کالسکه ، در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه ...

 در لای چرخ چرخش این همه بازی روزگار

 

بسی رنج بردیم در این سال سی که رنج برده باشیم فقط ، مرسی.

 

پ ن 1 : بر گرفته  از سخنان گهربار محسن نامجو (ره) ... باشد که رستگار شوید.

پ ن 2 : برید حال کنید... با Dial-up  (سرعت ۲۰ کیلو بیت در ثانیه) وبلاگو آپیدم ، دیگه نبینم پشت سر Pat حرف بزنید یا براش حرف در بیاریدا...

پاییز

آخه مگه شما کار زندگی ندارین که عین بختک افتادین به جون ما و میاین فش میدین که چرا UP نمیکنین وقتی صبح تا شب افتادیم تو خونه و اتفاق خاصی هم نمیافته من بیام اینجا چی بگم... تا یه جایی هم میریم و سوژه ای برای نوشتن به دست میاد این مت سریع میاد up میکنه و بعد میگه  که تقصیر پته up نمیکه و فاز گشادی میده.

دلایل زیادی دیگه ای هم هست که انگیزه ای برای نوشتن نمیذاشت یکیشم اینه که وبلاگ ما هم در راهی افتاد که خیلی از وبلاگای شخصی در این مسیرند و به دلایل زیادی اصلن با این رویه حال نمیکنم... خوب دیگه غر زدن بسه میریم سز اصل مطلب.

اوضاع الان طوری شده که در روز به زحمت ده متر راه میرم ، مسیر کاناپه ای که روش میخوابم تا میز کامپیوتر گهگداری هم سری به مبال میزنم ... رسما تو خونه کپک زدیم هر کی رد میشه تیکه ای بارمون میکنه تا شاید فرجی بشه اما لذت گشادی امون نمیده.

برای تنوع هم که شده گهگداری از خونه میرفتیم بیرون ببینم دنیا دسته کیه اما هر بار از شانس بد ما یه چیز میرفت بهمون ، انقدر سطح امنیت اجتماعی بالا رفته که به جای اینکه حواست به اراذل و اوباش باشه که یه وقت بلایی سرت نیارن باید مواظب مامورا باشی نگیرنت ؛

 یه بار که با تنی چند از دوستان بودیم گشت ارشاد هم به ما عنایتی کرد و یکیمونو تور کرد ، یکیمونم که در رفت و منم جون یکی دیگرو نجات دادم و از مهلکه گریختیم ، ما که این چیزا برامون عادی بود و به قولی حبس کشیده بودیم ، اما اینبار نمیدونم چرا انقدر قاطی کرده بودم از بس حرص خوردم کمرم داشت میشکست ، حالا فکر کن ما تو این وضعیت بودیم اونوقت اونیو که گرفته بودن هی زنگ میزد و با خنده از اتفاقاتی که براش میگذشت میگفت ، انگار که تور تفریحی رفته بود...

یه سفر شمالم رفتیم که خیلی متفاوت تر از همییشه بود ، پر بود از تریپای لاو ، منو یاد جوونیام انداخته بود ، انقدر از این تریپای خز بدم اومد که ترجیح میدم دربارش ننویسم ، میترسم همتون تگری بزنین...

بعد از عمری گمان میکردم که ترم خوبی سپری شده و تابستون خوبی در راهه برای همین کلی برنامه ریخته بودم که سروسامونی به زندگیه بدم و برم سراغ یه لقمه نون و کلی برنامه فرهنگی ، علمی ، ورزشی ...

مدتی بود که با بچه های روزنامه اعتماد ملی رفیق شده بودم و هر از گاهی میرفتم دفتر روزنامه و کلی سرگرم میشدیم تا اینکه فهمیدم قراره با یکی از قدیمیای صحنه سیاست مصاحبه ای انجام بشه و به مناسبتی هم چاپ بشه ، چند سال قبل که یه چیزایی از سیاست حالیم بود و کلم بو قرمه سبزی میداد با این آدم کلی حال میکردیم و در همون سالها به طور تصادفی در سفری به مشهد با هم کلی رفیق شده بودیم و...

به همین خاطر سردبیر محترم منت گذاشتند و از من هم دعوت به همکاری شد ، منم با پیگیری زیاد قرار ملاقاتی ترتیب دادیم و با کلی سوال چاپ نشدنیه بی جواب از دوران انقلاب راهی دفترش شدیم و مصاحبه توپولی انجام شد ، منم ریش گرو گذاشتم که بدون سانسور چاپش میکنیم و ... تهیه گزارش و مابقی کارارو هم بچه ها انجام دادن و بعد از چند روز خبر آمد که سردبیر محترم اصل قضیه و سانسوریدند و چاپ کردند ، ما هم که آبرومون رفته بود ، بچه هارو شیر کردم برای انجام اقدامات تلافی جویانه... ولی منجر به استفای (اخراج) دوتن از دوستان شد ، که به روزنامه هم میهن نقل مکان کردند ، که بعد از مدتی اونم توقیف شد ؛

من که دیدم نونی از روزنامه در نمیاد و دونفرم از نون خوردن انداختم تصمیم بر آن شد که برم سراغ کاری که مدت ها قبل پیشنهاد شده بود (IT ی وزارت بهداشت) از اونجاییکه دیگه تمایلی به کار در زمینه کامپیوتر نداشتم دنبالشو نگرفته بودم  ولی به خاطر فقر و فلاکتی که به سراغم اومده بود مجبور شدم سری به اونجا هم بزنم ، بعد از مدت اندکی فهمیدم که اینجا جای ما نیست... وقتی وارد اداره میشدی انگار که زمان جنگه و اینجا هم سازمان بنیاد شهیدان ، یه مشت آدم خزو پیل ریش سیبیل فابریکی که تاحالا صورتشون رنگ Gillete  به خود ندیده ، یاد آدمایی افتادم که شبا به اسم امنیت اجتماعی جلوی ماشینارو میگیرن و اسباب اعصاب خوردی ملت اند ،با دیدن رییس کاملا یقین کردم که اینجا چه خبره ، ایشون خود جانباز تشریف داشتند.

این از برکات دولت مهرورز که این دوستان امور مملکت و در دست دارن و مارو به سمت باقالیا رهنمون میکنن. دو سال قبل با ورود همین دوستان بود که از شورای عالی اطلاع رسانی (طرح تکفا) اومدم بیرون ، با ورود احمدی نژاد به صحنه ، ریاست تکفا عوض شد و به دست آخوندی افتاد که  طرح دولت الکترونیک و که خاتمی به زحمت راه انداخته بود و به سمت نابودی برد به طوری که با احمدی نژاد به این توافق رسیدند که بودجه بیت المال داره اینجا حروم میشه ... معلومه دیگه وقتی IT ی مملکت دست یه آخوند باشه تو وزارتخونه هاش چه خبره اونم از نوع بهداشت که خودم دیدم اونجا چی میگذره...

فعلا که محمود و معاوناش نسبت به هر چیزی که جهل دارندبا ترس به طرفش میرن یا اینکه به حساب از بین رفتن بیت المال درشو تخته میکنن...

اینچنین شد که فعلا عطای کارو به لقایش بخشیدیم و خونه نشینی و برگزیدیم...

خوب از کار دنیا و روز مرگی هاش میایم بیرون.

این روزها حال و هوایم تغییر کرده هر چه بیشتر میخونم هرچه بیشتر فکر میکنم فقط به گذشتم میرسم.

اصلا میدونی انگار دنیا عوض شده هیچ چیزی مثل سابق نیست ، دلم تنگ روزگار گذشتست روزگاری که همه چیز سر جاش بود ، یادته اون قدیمارو چه حال و هوایی داشتیم ، نمیدونم شاید به خاطر تو بود آره اصلا حضورت در کنارم همه چیز بود ، هیچ نبود ولی برای من همه چیز بود ، خیابونه حافظ و یادته... اون شور و هیجانی که اون روزا داشتیم...  مسیری بود که شاید هزاران بار عبور کرده بودیم و برایت تکراری شده بود ولی هر بار برای من یه چیز جدید بود... اون پیاده روهاش و درو دیوارش ، هر روز که میگذشت زیباتر به نظرم میرسید ، انگار هر روز یه تولدی دوباره بود میدونم همش تو بودی ولی انگار همه چیز بودی ، پاییزشو به یاد داری همان روزهای اول دانشگاه بود ، بارون که میزد یخ میکردی ، بینیت سرخ میشد و تنت مورمور ، دستتو میذاشتی تو دستم ، منم دست یخ زدتو فرو میکردم تو جیبم و بارون جور دیگری میبارید ، یه جوری مهربان تر بود ، نه انگار که اصلا بارون نبود انگار باد هم نمی اومد ، ابری هم دیده نمیشد... میگفتم ببین آفتاب شده ، نه عزیز آسمان را نمیگم به دستامون نگاه کن زادگاه خورشید اینجاست و تو میگفی که آری خورشید همه تاریخ همیشه از چنین جایی برمیخاسته....

به تو که نگاه میکردم پاک میشدم ، گلایه هایم از تمام موجودات زنده و نیمه زنده و مرده فراموش میشد ، آفتابی در تو بود که سایه هارو هاشور میزد ، من این مهربانیت را برای همه رمینم میخواستم ، عشقت را برای همه زمانم ، بوسه ات را برای همه زندگیم... ولی افسوس که که نه زمین زمین ماند و نه زمان امان داد ، میدونم زندگی چیز دیگریست اما زندگی من همان پاییز بود... همان پاییز.