زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

مشروح اخبار

با سلام به دوستان عزیز و گرامی !!!! خدمت حضور انورتان عرض شود که خبرها بسیار است ولی وقت برای آپیدن نیست ! به هر حال ما سعی بر آن داریم تا خلاصه ای چند از اخبار ماهیانه خود بر شما ارائه دهیم  . توجه شما را به جلب می نماییم  به اخبار :

1-      چندی پیش که در اینترنت تلپیده بودیم و در حال کل کل با یاهو هلپر بودیم تا ببینیم کدامیک بالاخره کم خواهیم آورد ناگهان با پیغامی مواجه شدیم از سمت مدیر عامل شرکتی که سابق در آنجا کار مینمودیم و ایشان از ما پرسیدند که چه خطر و چی کارا میکنی و این حرفا !!!! بعد هم از ما تقاضا نمودند تا سری به شرکت بزنیم و وارد مذاکرات سه جانبه شدیم (یه نفر نخودی هم نشسته بود) شدیم ! و اینگونه شد که ایشان از ما دعوت به همکاری نمود و ما هم که دیدیم هر چه تقلا میکنیم باز هم زیر خط فقر به سر میبریم تصمیم گرفتیم تا دست همکاری به ایشان بدهیم بلکه کمی از این بدبختی برون آییم !‌ اینگونه شد که به عنوان مدیر شبکه ( همان حمال کامپیوتر ها)  در انجا استخدام شدیم و سه روز پایانی هفته را در آنجا میگذرانیم ...  البته جا دارد که بگوییم سیستم کارت خوان شرکت هم در دست ماست و میتوانیم برای هر کس که بخواهیم از جمله خودمان اضافه کاری و ...  ثبت نماییم . خلاصه قرار شد یه ماه این کار و امتحان کنیم تا ببینیم به بقیه بدبختی هامون میرسیم یا نه ... اگه نرسیدیم کار رو ول میکنیم .

به کار جهان بند بودن که چه             بدین شغل خرسند بودن که چه

2-      ترم جدید نیز آغاز شد و با اینکه خیر سرمان امسال سال آخری محسوب میشویم و جزو اولین نفرات در انتخاب واحد هستیم ولی نمیدانیم چه شد که باز هم برگه انخاب واحد ما خط خطی شد و یک کلاس پر بود و یک کلاس هم منحل شد ... احتمالا دانشگاه آزاد به چاپیدن پول از انسان ها اکتفا نکرده و از جنیان هم ثبت نام به عمل می آورد و آنها آن کلاس را پر کرده اند !!!! خلاصه آنکه 18 واحد اخذ نمودیم و برنامه مان هم بسیار قشنگ از آب در آمده است !!! مثلا یکشنبه کله سحر (7:40) کلاس داریم و کلاس بعدی ما کله شب (17:50) میباشد و ما باید حدودا 8 ساعت در طویله بچریم تا کلاس بعدی آغاز گردد !!! همچنین دوباره مجبور به اخذ درس با داریوش بزرگ (داریوش ضیایی که قبلا شرح آن را داده بودیم) شدیم و آن هم درسی چون ریزپردازنده !!! یعنی رسما دهنمان سرویس است و از همین الان حکم مشروطی و اخراج حود را جلو چشمانمان میبینیم  !!!

 

ای خواجه ، تو را در دل اگر هست صفایی          بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیایی

 

3-      شب 23 ماه مبارک رمضان ما جو گیر شدیم و رفتیم به مسجد بلکه گناهان ما شسته شود !!!  میگن مار از پونه بدش میاد دم لونش هم سبز میشه ... اون حاجیه که قبلا ما رو از کتاب خونه مسجد به علت مدل ریش مغایر با شئونات اسلامی انداخته بود بیرون اومد صاف نشست پشت ما !!! ما هم به دیوار تکیه داده بودیم به صورتی که پشتمان رو به قبله بود ( گه پشت و رو نداره که )  و همش با اون حاجیه چشم تو چشم میشدیم ... خلاصه پس از کلی حرافی جناب آخوند مراسم دعا برگزارشد و ما هم که از طرفی درست این مراسم رو بلد نبودیم و از طرفی هم گوز خواب بودیم اصلا نمیفهمیدیم کجاییم و داریم چیکار میکنیم ... فقط این دوستمان هی با لگد و آرنج ما را از فضای روحانی خوابمان بیرون میآورد و بهمون میگفت مثلا الان باید قرآن بزاری رو سرت و ما هم چنین میکردیم ... بعد یهو به خودمون میومدیم میدیدیم همه وایسادن ما نشستیم ... یا میدیم همه دارن دعا میکنن ما همچنان قرآن رو سرمونه !!! خلاصه کلی ثواب تو کوله بار خود اندوختیم و به خانه برگشتیم !!!!

 

چون گران خوابان غفلت را به دام احیا کند ؟        نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را

 

4-      یکی از دوستانمان یک عدد ماشین TOYOTA CAMERY  نسباتا فول آپشن خریده و ما روز اول که سوار بر این ماشین شدیم کلی عقده بازی در آوردیم جاتون خالی !!! لا مصب یه نیش گاز که میدادی سرعت میرفت رو 200 و هرچی زانتیا بود باقالی کردیم رفت ... بعد این صندلیش سنسور داره کمربند رو نبندی شروع میکنه بوق زدن ... ما هم ماشین را اسکول نموده بودیم هی ما تحت خود را بلند میکردیم بوقش قطع میشد بعد دوباره میشستیم بوق میزد ... هرچی سوراخ تو ماشین هم بود یه امتحانی کردیم ( از جا سیگاری گرفته تا سوراخ آچار های صندوق عقب ) ... تازه بعدشم رفتیم تو پارکینگ و چراغ ها را خاموش کردیم و نشستیم یه فیلم  DVD با صدای دالبی نگاه کردیم و عقده بازی را به انتها رساندیم ....

منم آن عاشق مفلس که سپهر از گوشم                 حلقه خدمت زرین کمری داشت دریغ

(اینجا منظور جامی از زرین کمری همون تویوتا کمری خودمون بوده )

5-       چندی پیش پس از 4 سال ساعت 11 شب بچه ها راست کردن که بریم گل کوچیک بازی کنیم و اینجانب که ریه مان دیگر واسه این کار ها پیر شده ابتدا کم آوردیم و از دروازه محافظت نمودیم ولی در آخر به روز های اوج خود بازگشتیم و آقای گل مسابقات شدیم و پول های شرط بندی را هم به جیب زدیم .....

 

6-      آقا وقتی لیدر یه ضعیفه بشه همین میشه دیگه !!! قرار بود برای تولد یکی از دوستان ایشان را غافلگیر کنیم و هرچه این خانم لیدر گفت ما هم گفتیم پایه هستیم .... صبح روزی که قرار بود با پت برای خرید هدیه برویم به ما خبر رسید که برنامه کنسل شده !!! چی شده ؟؟؟ خب فکر کنم ما یه کلمه گفتیم یه جا میزاشتین که بساط قلیون هم باشه و احتمالا به خانم لیدر برخورد کرده این حرف ما و مانند رسم اصیل ایرانیان به جای حل مسئله ای که در آن اصراری هم نبود صورت مسئله پاک شد !!! بعد هم خانم صاحب تولد به نقل از محسن نامجو عرض نمودند که : جشن تولد ما باز مجلس عزاست !

 

7-      چندی پیش از دانشگاه برگشتنی در یک پارکِ در حال ساخت اقامت گزیدیم که در آنجا خر پر نمیزد !!! به همراه پت چند سنگ به سمت یک تیر چراغ واقع در محل پرتاب نمودیم که نخورد و همین باعث شد که کل کل بین ما و پت به راه بیوفتد و کلی سنگ شلیک کردیم اما هیچکدام به هدف نمیخورد تا آنکه ما موفق شدیم 3 بار هدف را مورد اصابت قرار دهیم و اینگونه شد که پت وارد فاز شهرستان شد و سنگ هایش تبدیل به آجر و ... شدند ولی باز هم نتوانست هدف را بزند و در حالیکه پت داشت فحش و ناسزا میگفت و سنگ پرتاب میکرد ما سعی میکردیم تا طرفین دعوا را از هم جدا کنیم و در نهایت پت از دستمان گریخت و با کلوخی به سمت تیر چراغ حمله ور شد و از فاصله یک متری هم تیرش به هدف اثابت نکرد و ما از خنده در جوب آب به سر میبردیم ... و در نهایت هم به این نتیجه رسیدیم که پیر شدیم رفت !!!!

تا چند سخن تراشی و رنده زنی                        تا کی به هدف تیر پراکنده زنی

 

8-      در آخر هم آدمک باران عزیز ما رو به بازی بهترین پست ها دعوت نمودند و ما هم در دست نوشته های خود چیزی نمیابیم که ارزش معرفی داشته باشد و همه پست ها شرحی از خاطراتمان است که بیشتر برای خودمان جالب است تا دیگران !!!! ضمنا تمام پست هایمان در خاطرمان نیست تا بخواهیم بهترین را معرفی کنیم ... اما از طرف خود (مت) این پست را انتخاب نمودیم : فارغ از امتحان  . همچنین همه دوستان خود را به این بازی دعوت میکنیم .....  چند تن دیگر نیز ما را به بازی هایی دعوت نموده بودند (تیده آ عزیز)  که برای جلوگیری از طولانی شدن پست میزاریم در برنامه های آینده !!!

پی نوشت : از  .::√ҰâŞâmįη::. رسما دعوت به عمل اومد !!!!! نه بابا بازی رو گفتم !!

فصل سوم

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

 

چند وقتی بود که حالم خیلی خوب نبود … تپش قلب ، کمی تا قسمتی زکام ، اندکی بدن درد … نگرانم نباش … اما در این فکر بودم ، اگر دستان مهربانت را داشتم دیگر قلبم نمیگرفت ! اگر گرمای نگاهت را داشتم ، سرما هم امان نمیافت  … میدونم حق نداشتم اینجوری فکر کنم ! اما با وجود  همه زکامهای دنیا ، بوی عشق را از کیلومترها فاصله حس میکردم … دلم تنگ می شد ، ضربان بالا می رفت ،  دیگر پروپرانولول هم جوابگو نبود ... آن شب را میگویم ، همان شبی که مست بودم از عطر نفسهای آتشینت …  آنوقتی که من داغ از بویش این همه عاشقانگی با طعم بوسه های تو در دهانم به خواب رفتم و گرمترین آغوش جهان را مرور کردم … آنوقت تنم به عرق نشست و گلویم به نوازش هجاهای نام تو التیام یافت و دلم با حضورت آرام گرفت ...

حکایت من و تو ، حکایت همیشگی تب و جنون و هذیون بوده و هست و خواهد بود. ویروسای سرماخوردگی چیزی جز بهانه های بی مقدار این یکی دو درجه تب ِ استامینوفن حروم کن نیستند ، بگو اقیانوسی نا آرام بیاورند تا شاید پاشویه این تب جنون زده عاشقونه را برای لحظه ای کفاف دهد. برای تنها لحظه ای ، لحظه ای کوتاه ، تنها ... تا شاید بتوانم بیاندیشم ، بیاندیشم به اینکه ویروس این تب مهربون از چشمهایت به من سرایت کرد یا عطر نفسهایت ...؟

 

و اکنون تو از آن منی
با رویا هایت در رویای من بیارام!
عشق و رنج و کار
یکسره در خواب رفته اند
شب بر ارابه ناپیدایش می راند
و تو در کنارم چونان کهربا آرمیده ای!

کسی دیگر ، عشق من ! در رویاهایم نخواهد آرمید
تو خواهی آمد !
و ما دستادست بر فراز سیلاب زمان خواهیم گذشت.
کسی دیگر در گذر از سایه ها همسفرم نخواهد بود
تنها تو ، همیشه سبز!
همیشه خورشید!
همیشه ماه!

دستانت آماده گشودن مشتهای ظریفشانند
تا آیات حادثه ای لطیف از آنان بچکد.
چونان دو بال خاکستری
چشمانت بسته اند
و من بال می گشایم!

در میانه امواجی که تو بر آورده ای
من ربوده می شوم!
شب ، جهان ، باد ، در دایره تقدیرشان می چزخند.
بی تو
من
تنها خیال واره تو هستم
و این خود همه چیز است!

 

در آن هنگام که گریبان عدم با دست خلقت دریده شد ، در آن هنگام که چشمانت را پیش از ازل آفریدند و آن زمان که زمین نازت را در آسمانها یش میکشید ، من عاشق چشمانت شدم ... نه عقل ماند و نه دلی ... دنیایم همان یک لحظه بود ... همان یک لحظه.

 

 

امشب از اون شباست که من، دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بیخبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شباست که من، دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها، دردمو فریاد بزنم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
دست رفاقت نمیدم، دست رفاقت نمیدم

از این همه دربدری، تو قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی؟ این قصه های طاقته
از این همه دربدری، بلب رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، ...

نوستالوژیک

تریاک را به بازدمت پز

(تریاک و رو آتیش میپزن ولی این بازدم انقدر داغه که اینو رو بازدمت بپز نمیخواد رو آتیش بپزی )

روزی که خرید مادر، کیف مدرسه ؛ قرمز، چمدانی، کلاس اول، با کلید
روزی که سخت حل میشد اصل هندسه ؛ دبیر همدانی، صد کاروان شهید
روزی که مُرد خواهد جان بچه‌گی ؛ روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه‌گی
روزی که رفت بر باد ، روزی که ماند در یاد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که رفت از یاد، روزی که داد بر باد ؛ تا باد چنین باد، داد و بیداد، که تا باد چنین باد
روزی که خط‌کش تصویری، شکست میانه‌ی تنبیه ؛ روزی که زنگ خانه‌ها صور اسرافیل بود گویی
روز درک تضاد، تبعیض، تفاخر، ترجیح ؛ روز لکه‌ی آب شور چشمت، بر غلط دیکته
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روز حسرت یک بارفیکس، یک بارفیکس، در ذهن لاغر بازو ؛ روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه
روز اشاعه‌ی سخنان نو آموخته ؛ روز تعریف پر هیجان فیلم “هی جو”
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد...

روزی که رید بر تو دختر همسایه ؛ روزی که درید پدرت را، کشور همسایه
روزی که مرگ از در بسته، ز پنجره تو آمد؛ روزی که دو کانال بود، کانال یک به جنگ میرفت، از کانال دو “واتو واتو” آمد
روزی که مُرد خواهد جان بچه‌گی ؛ روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه‌گی
روزی که آتش به چه کار آید؟ تریاک را به بازدمت پز ؛ روزی که منقل به چه کار آید؟ وافور را به سینه‌ات بنشان
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود ؛ روزی که آستین کوتاه، لگد میان گُرده بود
روزی که ریش، روزی که زیر بغل پاره ؛ روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود
روزی که داگلاس هنوز ؛ مایکل نبود، کرک بود
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که شهوت هنوز در حومه شهر بود ؛ روزی که در استعاره‌ی فلک قطره بحر بود
روزی که دنیا تمام میشد، هر هفته، جمعه‌ها، غروب

(یادتونه ، بعد از فیلم سینمایی گزارش هفتگی میذاشت)
روزی که سرد بود ؛ حرام شطرنج و تخته‌نرد بود
تنها حلال این رنگ و روی زرد، تنها حلال باری افیون و گرد بود ؛ روزی که وُله، تنها عکس گم‌گشتگان بود
ایران نبود : مهد تشنگان بود  روزی که پایتخت، دشت آزادگان بود ؛ دشت نبود، خیابان، پادگان بود
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد...

روزی که چمران، بر پارک‌وی آرام خسبید ؛ روزی که فوزیه در کربلای شد شهید
روزی که شاه رفت، جمهوری یک طرفه شد ؛ روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود

(هنوز این بزرگراه هارو نساخته بودند مثلا)


روزی که مهتاب بود، سراب بود، سراب ناب بود
آن نوشابه که ۸ساله کنار حضرت معصومه خوردمش ؛ مادر خریده بود؛ سبز بود، سون‌آپ بود…


 آوخ چه کرد با ما این جان روزگار  آوخ چه داد به ما هدیه  آ موزگار

(این قسمت مربوط به انشارات سال 57 تا 60 که اگه یادتون باشه کل این اندیشه های مارکسیستی بود کلی کتاب قصه بچه ها بود که همش راجع به این بود که کارخونه دار ظالم بود و کارگرا قیام میکردند و کارخونه و میگرفتند)

(طراحی کتکولریس قدسی قاضی نور ، امید وارم خونده باشین بچه که بودین این کتابای قدسی قاضی نور و)

روح جهان کارگری ، پله عبور ، خشم شدید برف روب فقیر

انگشت یخ زده پسر روزنامه فروش ، یخ شکسته با اشاره انگشت

آب روان سیل دمان ، عقده به تیراژ پنج هزارتا

از آسمان میکروفن میبارید جبرا ، گوساله هم یکی را بلعید سهوا

روزی که گوشت مفت ترین جنس بود ، قصه کلیشه ی پولدار ناجنس بود

دختر به نام نل در های و هوی شهر بود ، در جستجوی عدن ابد ، پارادایز بود

در پشت موی ریخته بر چشم ، برادرش ، آن موهای منفصل از گردن پدر بزرگ

در لای چرخ کالسکه ، در لای عاج چرخ کالسکه ، در لای عین عاج چرخ کالسکه ، در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه ...

 در لای چرخ چرخش این همه بازی روزگار

 

بسی رنج بردیم در این سال سی که رنج برده باشیم فقط ، مرسی.

 

پ ن 1 : بر گرفته  از سخنان گهربار محسن نامجو (ره) ... باشد که رستگار شوید.

پ ن 2 : برید حال کنید... با Dial-up  (سرعت ۲۰ کیلو بیت در ثانیه) وبلاگو آپیدم ، دیگه نبینم پشت سر Pat حرف بزنید یا براش حرف در بیاریدا...