پاییز

آخه مگه شما کار زندگی ندارین که عین بختک افتادین به جون ما و میاین فش میدین که چرا UP نمیکنین وقتی صبح تا شب افتادیم تو خونه و اتفاق خاصی هم نمیافته من بیام اینجا چی بگم... تا یه جایی هم میریم و سوژه ای برای نوشتن به دست میاد این مت سریع میاد up میکنه و بعد میگه  که تقصیر پته up نمیکه و فاز گشادی میده.

دلایل زیادی دیگه ای هم هست که انگیزه ای برای نوشتن نمیذاشت یکیشم اینه که وبلاگ ما هم در راهی افتاد که خیلی از وبلاگای شخصی در این مسیرند و به دلایل زیادی اصلن با این رویه حال نمیکنم... خوب دیگه غر زدن بسه میریم سز اصل مطلب.

اوضاع الان طوری شده که در روز به زحمت ده متر راه میرم ، مسیر کاناپه ای که روش میخوابم تا میز کامپیوتر گهگداری هم سری به مبال میزنم ... رسما تو خونه کپک زدیم هر کی رد میشه تیکه ای بارمون میکنه تا شاید فرجی بشه اما لذت گشادی امون نمیده.

برای تنوع هم که شده گهگداری از خونه میرفتیم بیرون ببینم دنیا دسته کیه اما هر بار از شانس بد ما یه چیز میرفت بهمون ، انقدر سطح امنیت اجتماعی بالا رفته که به جای اینکه حواست به اراذل و اوباش باشه که یه وقت بلایی سرت نیارن باید مواظب مامورا باشی نگیرنت ؛

 یه بار که با تنی چند از دوستان بودیم گشت ارشاد هم به ما عنایتی کرد و یکیمونو تور کرد ، یکیمونم که در رفت و منم جون یکی دیگرو نجات دادم و از مهلکه گریختیم ، ما که این چیزا برامون عادی بود و به قولی حبس کشیده بودیم ، اما اینبار نمیدونم چرا انقدر قاطی کرده بودم از بس حرص خوردم کمرم داشت میشکست ، حالا فکر کن ما تو این وضعیت بودیم اونوقت اونیو که گرفته بودن هی زنگ میزد و با خنده از اتفاقاتی که براش میگذشت میگفت ، انگار که تور تفریحی رفته بود...

یه سفر شمالم رفتیم که خیلی متفاوت تر از همییشه بود ، پر بود از تریپای لاو ، منو یاد جوونیام انداخته بود ، انقدر از این تریپای خز بدم اومد که ترجیح میدم دربارش ننویسم ، میترسم همتون تگری بزنین...

بعد از عمری گمان میکردم که ترم خوبی سپری شده و تابستون خوبی در راهه برای همین کلی برنامه ریخته بودم که سروسامونی به زندگیه بدم و برم سراغ یه لقمه نون و کلی برنامه فرهنگی ، علمی ، ورزشی ...

مدتی بود که با بچه های روزنامه اعتماد ملی رفیق شده بودم و هر از گاهی میرفتم دفتر روزنامه و کلی سرگرم میشدیم تا اینکه فهمیدم قراره با یکی از قدیمیای صحنه سیاست مصاحبه ای انجام بشه و به مناسبتی هم چاپ بشه ، چند سال قبل که یه چیزایی از سیاست حالیم بود و کلم بو قرمه سبزی میداد با این آدم کلی حال میکردیم و در همون سالها به طور تصادفی در سفری به مشهد با هم کلی رفیق شده بودیم و...

به همین خاطر سردبیر محترم منت گذاشتند و از من هم دعوت به همکاری شد ، منم با پیگیری زیاد قرار ملاقاتی ترتیب دادیم و با کلی سوال چاپ نشدنیه بی جواب از دوران انقلاب راهی دفترش شدیم و مصاحبه توپولی انجام شد ، منم ریش گرو گذاشتم که بدون سانسور چاپش میکنیم و ... تهیه گزارش و مابقی کارارو هم بچه ها انجام دادن و بعد از چند روز خبر آمد که سردبیر محترم اصل قضیه و سانسوریدند و چاپ کردند ، ما هم که آبرومون رفته بود ، بچه هارو شیر کردم برای انجام اقدامات تلافی جویانه... ولی منجر به استفای (اخراج) دوتن از دوستان شد ، که به روزنامه هم میهن نقل مکان کردند ، که بعد از مدتی اونم توقیف شد ؛

من که دیدم نونی از روزنامه در نمیاد و دونفرم از نون خوردن انداختم تصمیم بر آن شد که برم سراغ کاری که مدت ها قبل پیشنهاد شده بود (IT ی وزارت بهداشت) از اونجاییکه دیگه تمایلی به کار در زمینه کامپیوتر نداشتم دنبالشو نگرفته بودم  ولی به خاطر فقر و فلاکتی که به سراغم اومده بود مجبور شدم سری به اونجا هم بزنم ، بعد از مدت اندکی فهمیدم که اینجا جای ما نیست... وقتی وارد اداره میشدی انگار که زمان جنگه و اینجا هم سازمان بنیاد شهیدان ، یه مشت آدم خزو پیل ریش سیبیل فابریکی که تاحالا صورتشون رنگ Gillete  به خود ندیده ، یاد آدمایی افتادم که شبا به اسم امنیت اجتماعی جلوی ماشینارو میگیرن و اسباب اعصاب خوردی ملت اند ،با دیدن رییس کاملا یقین کردم که اینجا چه خبره ، ایشون خود جانباز تشریف داشتند.

این از برکات دولت مهرورز که این دوستان امور مملکت و در دست دارن و مارو به سمت باقالیا رهنمون میکنن. دو سال قبل با ورود همین دوستان بود که از شورای عالی اطلاع رسانی (طرح تکفا) اومدم بیرون ، با ورود احمدی نژاد به صحنه ، ریاست تکفا عوض شد و به دست آخوندی افتاد که  طرح دولت الکترونیک و که خاتمی به زحمت راه انداخته بود و به سمت نابودی برد به طوری که با احمدی نژاد به این توافق رسیدند که بودجه بیت المال داره اینجا حروم میشه ... معلومه دیگه وقتی IT ی مملکت دست یه آخوند باشه تو وزارتخونه هاش چه خبره اونم از نوع بهداشت که خودم دیدم اونجا چی میگذره...

فعلا که محمود و معاوناش نسبت به هر چیزی که جهل دارندبا ترس به طرفش میرن یا اینکه به حساب از بین رفتن بیت المال درشو تخته میکنن...

اینچنین شد که فعلا عطای کارو به لقایش بخشیدیم و خونه نشینی و برگزیدیم...

خوب از کار دنیا و روز مرگی هاش میایم بیرون.

این روزها حال و هوایم تغییر کرده هر چه بیشتر میخونم هرچه بیشتر فکر میکنم فقط به گذشتم میرسم.

اصلا میدونی انگار دنیا عوض شده هیچ چیزی مثل سابق نیست ، دلم تنگ روزگار گذشتست روزگاری که همه چیز سر جاش بود ، یادته اون قدیمارو چه حال و هوایی داشتیم ، نمیدونم شاید به خاطر تو بود آره اصلا حضورت در کنارم همه چیز بود ، هیچ نبود ولی برای من همه چیز بود ، خیابونه حافظ و یادته... اون شور و هیجانی که اون روزا داشتیم...  مسیری بود که شاید هزاران بار عبور کرده بودیم و برایت تکراری شده بود ولی هر بار برای من یه چیز جدید بود... اون پیاده روهاش و درو دیوارش ، هر روز که میگذشت زیباتر به نظرم میرسید ، انگار هر روز یه تولدی دوباره بود میدونم همش تو بودی ولی انگار همه چیز بودی ، پاییزشو به یاد داری همان روزهای اول دانشگاه بود ، بارون که میزد یخ میکردی ، بینیت سرخ میشد و تنت مورمور ، دستتو میذاشتی تو دستم ، منم دست یخ زدتو فرو میکردم تو جیبم و بارون جور دیگری میبارید ، یه جوری مهربان تر بود ، نه انگار که اصلا بارون نبود انگار باد هم نمی اومد ، ابری هم دیده نمیشد... میگفتم ببین آفتاب شده ، نه عزیز آسمان را نمیگم به دستامون نگاه کن زادگاه خورشید اینجاست و تو میگفی که آری خورشید همه تاریخ همیشه از چنین جایی برمیخاسته....

به تو که نگاه میکردم پاک میشدم ، گلایه هایم از تمام موجودات زنده و نیمه زنده و مرده فراموش میشد ، آفتابی در تو بود که سایه هارو هاشور میزد ، من این مهربانیت را برای همه رمینم میخواستم ، عشقت را برای همه زمانم ، بوسه ات را برای همه زندگیم... ولی افسوس که که نه زمین زمین ماند و نه زمان امان داد ، میدونم زندگی چیز دیگریست اما زندگی من همان پاییز بود... همان پاییز.