فصل سوم

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

 

چند وقتی بود که حالم خیلی خوب نبود … تپش قلب ، کمی تا قسمتی زکام ، اندکی بدن درد … نگرانم نباش … اما در این فکر بودم ، اگر دستان مهربانت را داشتم دیگر قلبم نمیگرفت ! اگر گرمای نگاهت را داشتم ، سرما هم امان نمیافت  … میدونم حق نداشتم اینجوری فکر کنم ! اما با وجود  همه زکامهای دنیا ، بوی عشق را از کیلومترها فاصله حس میکردم … دلم تنگ می شد ، ضربان بالا می رفت ،  دیگر پروپرانولول هم جوابگو نبود ... آن شب را میگویم ، همان شبی که مست بودم از عطر نفسهای آتشینت …  آنوقتی که من داغ از بویش این همه عاشقانگی با طعم بوسه های تو در دهانم به خواب رفتم و گرمترین آغوش جهان را مرور کردم … آنوقت تنم به عرق نشست و گلویم به نوازش هجاهای نام تو التیام یافت و دلم با حضورت آرام گرفت ...

حکایت من و تو ، حکایت همیشگی تب و جنون و هذیون بوده و هست و خواهد بود. ویروسای سرماخوردگی چیزی جز بهانه های بی مقدار این یکی دو درجه تب ِ استامینوفن حروم کن نیستند ، بگو اقیانوسی نا آرام بیاورند تا شاید پاشویه این تب جنون زده عاشقونه را برای لحظه ای کفاف دهد. برای تنها لحظه ای ، لحظه ای کوتاه ، تنها ... تا شاید بتوانم بیاندیشم ، بیاندیشم به اینکه ویروس این تب مهربون از چشمهایت به من سرایت کرد یا عطر نفسهایت ...؟

 

و اکنون تو از آن منی
با رویا هایت در رویای من بیارام!
عشق و رنج و کار
یکسره در خواب رفته اند
شب بر ارابه ناپیدایش می راند
و تو در کنارم چونان کهربا آرمیده ای!

کسی دیگر ، عشق من ! در رویاهایم نخواهد آرمید
تو خواهی آمد !
و ما دستادست بر فراز سیلاب زمان خواهیم گذشت.
کسی دیگر در گذر از سایه ها همسفرم نخواهد بود
تنها تو ، همیشه سبز!
همیشه خورشید!
همیشه ماه!

دستانت آماده گشودن مشتهای ظریفشانند
تا آیات حادثه ای لطیف از آنان بچکد.
چونان دو بال خاکستری
چشمانت بسته اند
و من بال می گشایم!

در میانه امواجی که تو بر آورده ای
من ربوده می شوم!
شب ، جهان ، باد ، در دایره تقدیرشان می چزخند.
بی تو
من
تنها خیال واره تو هستم
و این خود همه چیز است!

 

در آن هنگام که گریبان عدم با دست خلقت دریده شد ، در آن هنگام که چشمانت را پیش از ازل آفریدند و آن زمان که زمین نازت را در آسمانها یش میکشید ، من عاشق چشمانت شدم ... نه عقل ماند و نه دلی ... دنیایم همان یک لحظه بود ... همان یک لحظه.

 

 

امشب از اون شباست که من، دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بیخبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شباست که من، دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها، دردمو فریاد بزنم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
دست رفاقت نمیدم، دست رفاقت نمیدم

از این همه دربدری، تو قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی؟ این قصه های طاقته
از این همه دربدری، بلب رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، ...