زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

زندگی سگی

به زودی در این مکان توضیحات وبلاگ قرار میگیرد

هه

یادش بخیر بچه گیا !!!!!

انتقال وبلاگ

وبلاگ زندگی سگی جدید را بیازمایید .

اولین امتحان

با زنگ در از خواب پریدم ، سرمو چرخوندم به طرف ساعت و زل زذه بودم بهش ، همه چیز تار بود به این فکر میکردم که کار مهمی دارم اما هیچی یادم نمی اومد انگار روح کامل بر نگشته بود و در عالم دیگری سیر میکردم ، چشمهایم داشت گرم میشد که دوباره زنگ زده شد ساعت اینبار واضح تر شده بود ، ناگهان همه چیز یادم اومد شوکه شده بودم چون تازه متوجه شدم که تا یک ساعت دیگر امتحان پایان ترم دارم و مثلا قرار بود زود تر بیدار بشم تا حداقل برای یه بارم که شده نگاهی به کتاب انداخته باشم .

سراسیمه در حال پوشیدن لباس بودم که دوباره صدای زنگ بلند شد ، تقریبا آماده رفتن شده بودم در و باز کردم ، جناب موسیو جلوی در رویت شد ، با کلی قبض و فیش جلوی در ایستاده بود که با دیدن قیافه پف کرده و داغون من بدون سلام یا هیچ مقدمه شروع کرد به توضیح دادن قبض ها و صورت حساب ها ، وقت تنگ بود و موسیو هم داشت پر چونگی میکرد ، پریدم وسط حرفش و گفتم «موسیو چقدر باید بدم» چند باری این جملرو تکرار کردم تا بالاخره سهم مارو گفت ، دست تو جیب کردم و هرچی آت و آشغال بود کشیدم بیرون (کلی پول پاره و و بلیط اتوبوس و ...) رو هم رفته 4و5 تومنی بیش نبود _ موسیو هم شرمنده شده بود _ بی هیچ کلام اضافه ای کلرو انداختم و رفتم .

دوان دوان به طرف سر کوچه در حال حرکت بودم که احساس کردم پاهایم خیس شده ،‌ نگاهی به پایین انداختم که چشمم افتاد به انگشت شصت پام که از جوراب سوراخم بیرون زده بود و دمپایی هایی که تا اون زمان فقط داخل مبال خانه رویت شده بود(کی من دسشویی رفتم آخه)  _ در این لحظه بود که فهمیدم روز گندی شروع شده _  خیلی آروم به طرف خونه بر گشتم تو راه به این فکر میکرم که بهتره این روز گندو همین حا به پایان برسونم و برم ادامه خواب ، ولی نمیدونم یهو چم شد که با اشتیاق بیشتری تصمیم گرفتم که ادامه بدم و نا امید نشم .

بالاخره رسیدم سر کوچه ، اتوبوسی در ایستگاه دیده شد (ذوق مرگ شده بودم که حداقل تو این سرما معطل نمیشم) با تمام سرعت دویدم به طرف ایستگاه تقریبا به وسط خیابون رسیده بودم که احساس کردم سبک شدم و انگار یه چیزی کم بود به عقب که نگاه کردم کیفمو دیدم با بندی پاره و دری باز ، عین جیگر زلیخا شده بود که ماشین از روش رد شده باشه ، وقتی کیف عزیز و دلبندم و در آغوش گرفتم اتوبوس هم رفته بود ...

از اونجاییکه کلی وقت از دست رفته بود موتور گرفتم  _ یا مرگ یا امتحان _  کلی هم طرفو شیر کردم که سریع بره اونم نا مردی نکرد و تخته گاز گرفت برف هم تازه باریدن گرفته بود ، با سرعتی هم که ما داشتیم کولاک شده بود (یاد کولاک تو فیلما افتاده بودم) دیگه خلاف رانندگی نمونده بود ، از تو جوب ، پیاده رو ، ورود ممنوع و چراغ قرمز و ...

تقریبا تزدیک دانشگاه شده بودیم که یه خر سوار پیجید جلومون و هر چی ترمز زدیم عفاده نکرد و در آخرین تلاش برای ترمز گرفتن کون موتور چرخید و رفتیم تو درش ، 2تا کون بچه ی سوسول اومدن پایین  و مشغول زر زر کردن شدن ، ما هم داشتیم خودمونو جمو جور میکردیم که از محل بگریزیم که دیدم یکیشون که ادعای لاتیش میشد صداشو برد بالا و یه چیزی گفت که نفهمیدم ، به موتوریه گفتم وایس بینم چی میگه ، گفت بیا بریم ولش کن ، گفتم جون تو را نداره ، رفتم طرفشون و صدام و کلفت کردم گفتم : چیزی گفتین نشنیدم ، هیچی نگفتن لال شده بودن یه کمی شر و ور گفتم که از گفتشون پشیمون شدن و سوار شدن و رفتن .

موتوریه کلی حال کرده بود گفت بچه کجایی ، گفتم به تو ربطی نداره بگو چقدر میشه تا نکشتیمون میخوام بقیشو پیاده برم ، پول و گرفت و منم تا دانشگاه دوویدم ، وقتی رسیدم فقط ده دقیقه از امتحان مونده بود که رام ندادند و از اونجاییکه خود استاد نبود منم کلکل نکردم و بالاخره شکست و پذیرفتم ...

رفتم تو نمازخونه خوابیدم تا شب ... از سرمای هوا بیدار شدم و برگشتم خونه ، همین.

مدح محمود

ای خالف المتخلفین

ای آلت از تو آغاز و رجالت در تو تمام .

ای شهریار شروران عالم ،

ای که عالم و آدم ، جن و انس و شیاطین از وجودت در عذاب

آخر قوادی و قرطبانی و ...

آخر من تورا چگونه وصف کنم  ... که در بیان نگنجی

ای که شناختت مرا امان و لطفت مرا عیان

بیا و ناتوانیم بین در مدح و ستایش چون تویی که زاده ای و زاییده ای و گاییده ای .

تو آنی که گفتی که من آنم !... آنی

آنچه و آنکه گویای اوصاف توست ، خود او همچو خودی چون توست .

ببخشای چون منی که چنین گستاخانه قلم در مدح چون تویی بردم . دانم که جز حازمی و عاجزی نیست نصیبم

چیزهایی که با کم شدن عیبناک گردند پس زیاده و نقصان در آن چیزها وصف به شمار میرود

وصف آن است که برای وجودش تاثیری است در قوام شی و برای عدمش نیز تاثیری است در  نقصان آن شی

پیر طریقت (محمود) میگوید :‌دو گیتی در سر دوستی شد و دوستی در سر دوست اکنون نمیتوانم گفت که اوست

مفهوم وصف محمود  حقیقت موضوع است که عنوان موضوع آمد و آن عین موضوع است

زیرا که حقیقت محمود عین ماهیت فردی اوست 

"علت قیاس است"

در اصطلاح و بیان شما ان مغز ها وصف در مقابل اصل می آید

اما از لسان ما آن است که تابع شی و غیر منفصل از آن باشد و هر گاه این وصف حاصل گردد

بر حسن آن چیز خواهد افزود

این آن چیزی است که هرگاه در محلی وجود پیدا کند

موجب میشود که حسن یا قبح در محل پیدا شود بهای آن بالا رود یا پایین آید ...

 

به قول او (اّن بزرگ) : "دزد باش و مرد باش"

باران

بالاخره امشب باران بارید اما غریب بود ! نمونه اش را به یاد ندارم !... 

شاید چون فکر میکردم ابرها عقیم شده اند و دیگر بارانی نیست و باد هم در همهمه این همه دود گم شده .

 نمیدانم ؛ ولی انگار آسمان و ابر هایش دوست دارند با انگشتان کشیده باران تن ات را همچو گیتاری نوکوک بنوازند ...

در میان بارش نم نم و گاه آبشاری نت هایی که از دل ابری آسمان میتراود و بر سنگفرش کوچه باغ میرقصند ، خیساخیس از این همه نوازش طرب انگیز قدم به کوچه میگذاری ...

دلگیر نشو از حرکت لزج آب روی گودی گردنت !...

 دلت را به حرکات هماهنگ سرپنجه های باران بسپار و ببین چه «تر»دستانه ، روی گونه ها ، لب ها ، دست ها و سینه هایت ، سمفونی شادمانه حیات را در پیشگاه عالم و آدم ، فرشته و شیطان اجرا میکند تا دنیا را غرق کند در یگانگی زیباییت ...

وقتی خیس از باران به خانه میرسی ، عطر دست های آسمان را در لا به لای گیسوانت بو میکشم و مست از این همه زیبایی میلادی دوباره را جشن می گیریم ...

 

پی نوشت :

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچپچ کرد
چکچک چکچک، چکار با پنجره داشت؟

بیا و بنویس !

باز تا کی به دروغ بنویسم :

" آری می شود زیبا دید !! می شود آبی ماند !!! "

گل پرپر شده را زیبایی ست ؟!

رنگ نیرنگ آبی ست ؟!
می توانی تو بیا ، این قلم ، این کاغذ ...

بنشین گوشه ی دنجی و از این شب بنویس !!

قسمت می دهم امّا به قلم ،
آنچه می بینی و دیدم بنویس

از چراگاه هوس ،

از خیانت
از شهامت بنویس

بنویس از کمر بـیـد شکـسته ،
آری از سکـوت شب و یک پنجره ی ساکـت و بـسته ،
از من

" آنکـه اینگـونه به امّـید سبب ساز نـشـسته "

از خود


هـر چه می خواهی از این صحنه به تصویر بکـش :

(( صحنه ی پـیچش یک پیچک زشت دور دیوار صدا ... ))

حمله ی خفاشان ، مردن گـنجشکان !!!
جرأتش را داری کـه بـبـینی قلمت می شکـند ؟ کاغـذت می سوزد ؟!

طاقـتش را داری کـه بـبـینی و نگـویی از حق ؟!

گـفـتن واژه ی حق سنگـین است
من دگـر خـسته شـدم
می توانی تو بیا ، این قـلم ، این کاغـذ
این همه مورد خوب
گفتی که بیا !!

بیا و بنویس !

این قلم این کاغذ

این همه مورد خوب ؟

خنده ام میگیرد !

که چرا بعضی ها

اینقدر خوش بینند ؟

که در این دهر بزرگ

این همه مورد خوب میبینند ،

گفتی که طاقت این کاغذ تو طاق شده

پیکر تنها قلمت خرد شده ....

زیر آوار دروغ !

من چه گویم ز دروغ ؟

من چه گویم ز ریا کاری افراد دورو ؟

من چه گویم ز همراهی این مردم سر تا پا کبر ؟
اگر آن کاغد تو طاقتش طاق شده !
کاغذ من زدروغ ناله اش ساز شده !
و اگر پیکر تنها قلمت خرد شده !
قلم من ز شرمندگی این همه درد آب شده

پی نوشت : خیلی سرم شلوغه وقت نکردم به همه کامنت های پست قبلم جواب بدم .... به زودی از این شرکت میام بیرون وقتم بیشتر آزاد میشه ..... خدمت همتون میرسم

دهخدا میگفت : "زن نقیض مرد باشد"

 اما تو اقبالی هستی برای کسانیکه میخواهند بر آب قدم زنند!

ترجمان همه حس های زیبای زمینی ! زن

فرح وقتی زیبنده میشود که تو می خندی …

باران وقتی مروارید می شود که تو مژگان نمناک کنی …

حنان از دستهای تو  قد می کشد و عشق لا به لای گیسوی تو آرام می گیرد .

کلمات در دهان تو به نهایت ظرفیت معنایی خود می رسند ...

چنانکه بوسه وقتی بوسه است که بر لبان تو باشد و سلام از دهان تو عین سلامتی ست !
تو ترجمان زیبایی همه چیزی !
حتی دروغ در دهان تو زیباست وقتی که می گویی که من بهترین مرد دنیایم !!

 

نمی دانم مرا چه می شود؟!
گویی تو زن ِ نخستینی!

زنی که رانهایش

نخلی ست بیابانی که فرو می بارید

خرماهای زرینش را

سینه هایش

به هفت زبان سخن گفتند و من

ناگزیر  بودم از گوش سپاری بر تمامی شان
و گویی پیش از تو دوست نداشته ام
کسی را
تجربه نکرده ام
عشق را
و کسی نبوسیده مرا و
نبوسیده ام کسی را!

حادثه ای شو
تا رها شوم از این طوفان ،
این عشق روبنده ،
این هوای پاییزی ؛
و واداشته شدن به کفرگویی ...

 

این یادت بماند که عشق شکوفایی یک حادثه است اما عاشق ماندن و عشق ورزیدن توالی بوسه های من است بر گیسوانت که شب های رویایی مان را به تصویر میکشد ...

 

مشروح اخبار

با سلام به دوستان عزیز و گرامی !!!! خدمت حضور انورتان عرض شود که خبرها بسیار است ولی وقت برای آپیدن نیست ! به هر حال ما سعی بر آن داریم تا خلاصه ای چند از اخبار ماهیانه خود بر شما ارائه دهیم  . توجه شما را به جلب می نماییم  به اخبار :

1-      چندی پیش که در اینترنت تلپیده بودیم و در حال کل کل با یاهو هلپر بودیم تا ببینیم کدامیک بالاخره کم خواهیم آورد ناگهان با پیغامی مواجه شدیم از سمت مدیر عامل شرکتی که سابق در آنجا کار مینمودیم و ایشان از ما پرسیدند که چه خطر و چی کارا میکنی و این حرفا !!!! بعد هم از ما تقاضا نمودند تا سری به شرکت بزنیم و وارد مذاکرات سه جانبه شدیم (یه نفر نخودی هم نشسته بود) شدیم ! و اینگونه شد که ایشان از ما دعوت به همکاری نمود و ما هم که دیدیم هر چه تقلا میکنیم باز هم زیر خط فقر به سر میبریم تصمیم گرفتیم تا دست همکاری به ایشان بدهیم بلکه کمی از این بدبختی برون آییم !‌ اینگونه شد که به عنوان مدیر شبکه ( همان حمال کامپیوتر ها)  در انجا استخدام شدیم و سه روز پایانی هفته را در آنجا میگذرانیم ...  البته جا دارد که بگوییم سیستم کارت خوان شرکت هم در دست ماست و میتوانیم برای هر کس که بخواهیم از جمله خودمان اضافه کاری و ...  ثبت نماییم . خلاصه قرار شد یه ماه این کار و امتحان کنیم تا ببینیم به بقیه بدبختی هامون میرسیم یا نه ... اگه نرسیدیم کار رو ول میکنیم .

به کار جهان بند بودن که چه             بدین شغل خرسند بودن که چه

2-      ترم جدید نیز آغاز شد و با اینکه خیر سرمان امسال سال آخری محسوب میشویم و جزو اولین نفرات در انتخاب واحد هستیم ولی نمیدانیم چه شد که باز هم برگه انخاب واحد ما خط خطی شد و یک کلاس پر بود و یک کلاس هم منحل شد ... احتمالا دانشگاه آزاد به چاپیدن پول از انسان ها اکتفا نکرده و از جنیان هم ثبت نام به عمل می آورد و آنها آن کلاس را پر کرده اند !!!! خلاصه آنکه 18 واحد اخذ نمودیم و برنامه مان هم بسیار قشنگ از آب در آمده است !!! مثلا یکشنبه کله سحر (7:40) کلاس داریم و کلاس بعدی ما کله شب (17:50) میباشد و ما باید حدودا 8 ساعت در طویله بچریم تا کلاس بعدی آغاز گردد !!! همچنین دوباره مجبور به اخذ درس با داریوش بزرگ (داریوش ضیایی که قبلا شرح آن را داده بودیم) شدیم و آن هم درسی چون ریزپردازنده !!! یعنی رسما دهنمان سرویس است و از همین الان حکم مشروطی و اخراج حود را جلو چشمانمان میبینیم  !!!

 

ای خواجه ، تو را در دل اگر هست صفایی          بر هستی آن چونکه تو را نیست ضیایی

 

3-      شب 23 ماه مبارک رمضان ما جو گیر شدیم و رفتیم به مسجد بلکه گناهان ما شسته شود !!!  میگن مار از پونه بدش میاد دم لونش هم سبز میشه ... اون حاجیه که قبلا ما رو از کتاب خونه مسجد به علت مدل ریش مغایر با شئونات اسلامی انداخته بود بیرون اومد صاف نشست پشت ما !!! ما هم به دیوار تکیه داده بودیم به صورتی که پشتمان رو به قبله بود ( گه پشت و رو نداره که )  و همش با اون حاجیه چشم تو چشم میشدیم ... خلاصه پس از کلی حرافی جناب آخوند مراسم دعا برگزارشد و ما هم که از طرفی درست این مراسم رو بلد نبودیم و از طرفی هم گوز خواب بودیم اصلا نمیفهمیدیم کجاییم و داریم چیکار میکنیم ... فقط این دوستمان هی با لگد و آرنج ما را از فضای روحانی خوابمان بیرون میآورد و بهمون میگفت مثلا الان باید قرآن بزاری رو سرت و ما هم چنین میکردیم ... بعد یهو به خودمون میومدیم میدیدیم همه وایسادن ما نشستیم ... یا میدیم همه دارن دعا میکنن ما همچنان قرآن رو سرمونه !!! خلاصه کلی ثواب تو کوله بار خود اندوختیم و به خانه برگشتیم !!!!

 

چون گران خوابان غفلت را به دام احیا کند ؟        نیست گر شور قیامت در نمکدان صبح را

 

4-      یکی از دوستانمان یک عدد ماشین TOYOTA CAMERY  نسباتا فول آپشن خریده و ما روز اول که سوار بر این ماشین شدیم کلی عقده بازی در آوردیم جاتون خالی !!! لا مصب یه نیش گاز که میدادی سرعت میرفت رو 200 و هرچی زانتیا بود باقالی کردیم رفت ... بعد این صندلیش سنسور داره کمربند رو نبندی شروع میکنه بوق زدن ... ما هم ماشین را اسکول نموده بودیم هی ما تحت خود را بلند میکردیم بوقش قطع میشد بعد دوباره میشستیم بوق میزد ... هرچی سوراخ تو ماشین هم بود یه امتحانی کردیم ( از جا سیگاری گرفته تا سوراخ آچار های صندوق عقب ) ... تازه بعدشم رفتیم تو پارکینگ و چراغ ها را خاموش کردیم و نشستیم یه فیلم  DVD با صدای دالبی نگاه کردیم و عقده بازی را به انتها رساندیم ....

منم آن عاشق مفلس که سپهر از گوشم                 حلقه خدمت زرین کمری داشت دریغ

(اینجا منظور جامی از زرین کمری همون تویوتا کمری خودمون بوده )

5-       چندی پیش پس از 4 سال ساعت 11 شب بچه ها راست کردن که بریم گل کوچیک بازی کنیم و اینجانب که ریه مان دیگر واسه این کار ها پیر شده ابتدا کم آوردیم و از دروازه محافظت نمودیم ولی در آخر به روز های اوج خود بازگشتیم و آقای گل مسابقات شدیم و پول های شرط بندی را هم به جیب زدیم .....

 

6-      آقا وقتی لیدر یه ضعیفه بشه همین میشه دیگه !!! قرار بود برای تولد یکی از دوستان ایشان را غافلگیر کنیم و هرچه این خانم لیدر گفت ما هم گفتیم پایه هستیم .... صبح روزی که قرار بود با پت برای خرید هدیه برویم به ما خبر رسید که برنامه کنسل شده !!! چی شده ؟؟؟ خب فکر کنم ما یه کلمه گفتیم یه جا میزاشتین که بساط قلیون هم باشه و احتمالا به خانم لیدر برخورد کرده این حرف ما و مانند رسم اصیل ایرانیان به جای حل مسئله ای که در آن اصراری هم نبود صورت مسئله پاک شد !!! بعد هم خانم صاحب تولد به نقل از محسن نامجو عرض نمودند که : جشن تولد ما باز مجلس عزاست !

 

7-      چندی پیش از دانشگاه برگشتنی در یک پارکِ در حال ساخت اقامت گزیدیم که در آنجا خر پر نمیزد !!! به همراه پت چند سنگ به سمت یک تیر چراغ واقع در محل پرتاب نمودیم که نخورد و همین باعث شد که کل کل بین ما و پت به راه بیوفتد و کلی سنگ شلیک کردیم اما هیچکدام به هدف نمیخورد تا آنکه ما موفق شدیم 3 بار هدف را مورد اصابت قرار دهیم و اینگونه شد که پت وارد فاز شهرستان شد و سنگ هایش تبدیل به آجر و ... شدند ولی باز هم نتوانست هدف را بزند و در حالیکه پت داشت فحش و ناسزا میگفت و سنگ پرتاب میکرد ما سعی میکردیم تا طرفین دعوا را از هم جدا کنیم و در نهایت پت از دستمان گریخت و با کلوخی به سمت تیر چراغ حمله ور شد و از فاصله یک متری هم تیرش به هدف اثابت نکرد و ما از خنده در جوب آب به سر میبردیم ... و در نهایت هم به این نتیجه رسیدیم که پیر شدیم رفت !!!!

تا چند سخن تراشی و رنده زنی                        تا کی به هدف تیر پراکنده زنی

 

8-      در آخر هم آدمک باران عزیز ما رو به بازی بهترین پست ها دعوت نمودند و ما هم در دست نوشته های خود چیزی نمیابیم که ارزش معرفی داشته باشد و همه پست ها شرحی از خاطراتمان است که بیشتر برای خودمان جالب است تا دیگران !!!! ضمنا تمام پست هایمان در خاطرمان نیست تا بخواهیم بهترین را معرفی کنیم ... اما از طرف خود (مت) این پست را انتخاب نمودیم : فارغ از امتحان  . همچنین همه دوستان خود را به این بازی دعوت میکنیم .....  چند تن دیگر نیز ما را به بازی هایی دعوت نموده بودند (تیده آ عزیز)  که برای جلوگیری از طولانی شدن پست میزاریم در برنامه های آینده !!!

پی نوشت : از  .::√ҰâŞâmįη::. رسما دعوت به عمل اومد !!!!! نه بابا بازی رو گفتم !!

فصل سوم

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است
این فصل را بسیار خواندم عاشقانه است

 

چند وقتی بود که حالم خیلی خوب نبود … تپش قلب ، کمی تا قسمتی زکام ، اندکی بدن درد … نگرانم نباش … اما در این فکر بودم ، اگر دستان مهربانت را داشتم دیگر قلبم نمیگرفت ! اگر گرمای نگاهت را داشتم ، سرما هم امان نمیافت  … میدونم حق نداشتم اینجوری فکر کنم ! اما با وجود  همه زکامهای دنیا ، بوی عشق را از کیلومترها فاصله حس میکردم … دلم تنگ می شد ، ضربان بالا می رفت ،  دیگر پروپرانولول هم جوابگو نبود ... آن شب را میگویم ، همان شبی که مست بودم از عطر نفسهای آتشینت …  آنوقتی که من داغ از بویش این همه عاشقانگی با طعم بوسه های تو در دهانم به خواب رفتم و گرمترین آغوش جهان را مرور کردم … آنوقت تنم به عرق نشست و گلویم به نوازش هجاهای نام تو التیام یافت و دلم با حضورت آرام گرفت ...

حکایت من و تو ، حکایت همیشگی تب و جنون و هذیون بوده و هست و خواهد بود. ویروسای سرماخوردگی چیزی جز بهانه های بی مقدار این یکی دو درجه تب ِ استامینوفن حروم کن نیستند ، بگو اقیانوسی نا آرام بیاورند تا شاید پاشویه این تب جنون زده عاشقونه را برای لحظه ای کفاف دهد. برای تنها لحظه ای ، لحظه ای کوتاه ، تنها ... تا شاید بتوانم بیاندیشم ، بیاندیشم به اینکه ویروس این تب مهربون از چشمهایت به من سرایت کرد یا عطر نفسهایت ...؟

 

و اکنون تو از آن منی
با رویا هایت در رویای من بیارام!
عشق و رنج و کار
یکسره در خواب رفته اند
شب بر ارابه ناپیدایش می راند
و تو در کنارم چونان کهربا آرمیده ای!

کسی دیگر ، عشق من ! در رویاهایم نخواهد آرمید
تو خواهی آمد !
و ما دستادست بر فراز سیلاب زمان خواهیم گذشت.
کسی دیگر در گذر از سایه ها همسفرم نخواهد بود
تنها تو ، همیشه سبز!
همیشه خورشید!
همیشه ماه!

دستانت آماده گشودن مشتهای ظریفشانند
تا آیات حادثه ای لطیف از آنان بچکد.
چونان دو بال خاکستری
چشمانت بسته اند
و من بال می گشایم!

در میانه امواجی که تو بر آورده ای
من ربوده می شوم!
شب ، جهان ، باد ، در دایره تقدیرشان می چزخند.
بی تو
من
تنها خیال واره تو هستم
و این خود همه چیز است!

 

در آن هنگام که گریبان عدم با دست خلقت دریده شد ، در آن هنگام که چشمانت را پیش از ازل آفریدند و آن زمان که زمین نازت را در آسمانها یش میکشید ، من عاشق چشمانت شدم ... نه عقل ماند و نه دلی ... دنیایم همان یک لحظه بود ... همان یک لحظه.

 

 

امشب از اون شباست که من، دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بیخبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شباست که من، دلم میخواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها، دردمو فریاد بزنم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم
دست رفاقت نمیدم، دست رفاقت نمیدم

از این همه دربدری، تو قلب من قیامته
چه فایده داره زندگی؟ این قصه های طاقته
از این همه دربدری، بلب رسیده جون من
به داد من نمیرسه خدای آسمون من

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگی چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمیدم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هرچی بگم

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، ...

نوستالوژیک

تریاک را به بازدمت پز

(تریاک و رو آتیش میپزن ولی این بازدم انقدر داغه که اینو رو بازدمت بپز نمیخواد رو آتیش بپزی )

روزی که خرید مادر، کیف مدرسه ؛ قرمز، چمدانی، کلاس اول، با کلید
روزی که سخت حل میشد اصل هندسه ؛ دبیر همدانی، صد کاروان شهید
روزی که مُرد خواهد جان بچه‌گی ؛ روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه‌گی
روزی که رفت بر باد ، روزی که ماند در یاد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که رفت از یاد، روزی که داد بر باد ؛ تا باد چنین باد، داد و بیداد، که تا باد چنین باد
روزی که خط‌کش تصویری، شکست میانه‌ی تنبیه ؛ روزی که زنگ خانه‌ها صور اسرافیل بود گویی
روز درک تضاد، تبعیض، تفاخر، ترجیح ؛ روز لکه‌ی آب شور چشمت، بر غلط دیکته
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روز حسرت یک بارفیکس، یک بارفیکس، در ذهن لاغر بازو ؛ روز حسرت یک یار فیکس بودن در تیم مدرسه
روز اشاعه‌ی سخنان نو آموخته ؛ روز تعریف پر هیجان فیلم “هی جو”
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد...

روزی که رید بر تو دختر همسایه ؛ روزی که درید پدرت را، کشور همسایه
روزی که مرگ از در بسته، ز پنجره تو آمد؛ روزی که دو کانال بود، کانال یک به جنگ میرفت، از کانال دو “واتو واتو” آمد
روزی که مُرد خواهد جان بچه‌گی ؛ روزی که حسرت واجب است بر تو پای نشئه‌گی
روزی که آتش به چه کار آید؟ تریاک را به بازدمت پز ؛ روزی که منقل به چه کار آید؟ وافور را به سینه‌ات بنشان
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که رهبر نوجوان تانک خورده بود ؛ روزی که آستین کوتاه، لگد میان گُرده بود
روزی که ریش، روزی که زیر بغل پاره ؛ روزی که یخه از فرط ایمان چرک بود
روزی که داگلاس هنوز ؛ مایکل نبود، کرک بود
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد ؛ شهر کلان که روزی، علی‌آباد باد…

روزی که شهوت هنوز در حومه شهر بود ؛ روزی که در استعاره‌ی فلک قطره بحر بود
روزی که دنیا تمام میشد، هر هفته، جمعه‌ها، غروب

(یادتونه ، بعد از فیلم سینمایی گزارش هفتگی میذاشت)
روزی که سرد بود ؛ حرام شطرنج و تخته‌نرد بود
تنها حلال این رنگ و روی زرد، تنها حلال باری افیون و گرد بود ؛ روزی که وُله، تنها عکس گم‌گشتگان بود
ایران نبود : مهد تشنگان بود  روزی که پایتخت، دشت آزادگان بود ؛ دشت نبود، خیابان، پادگان بود
روزی که رفت از باد ، روزی که داد بر باد...

روزی که چمران، بر پارک‌وی آرام خسبید ؛ روزی که فوزیه در کربلای شد شهید
روزی که شاه رفت، جمهوری یک طرفه شد ؛ روزی که تنها راه آزادی از انقلاب بود

(هنوز این بزرگراه هارو نساخته بودند مثلا)


روزی که مهتاب بود، سراب بود، سراب ناب بود
آن نوشابه که ۸ساله کنار حضرت معصومه خوردمش ؛ مادر خریده بود؛ سبز بود، سون‌آپ بود…


 آوخ چه کرد با ما این جان روزگار  آوخ چه داد به ما هدیه  آ موزگار

(این قسمت مربوط به انشارات سال 57 تا 60 که اگه یادتون باشه کل این اندیشه های مارکسیستی بود کلی کتاب قصه بچه ها بود که همش راجع به این بود که کارخونه دار ظالم بود و کارگرا قیام میکردند و کارخونه و میگرفتند)

(طراحی کتکولریس قدسی قاضی نور ، امید وارم خونده باشین بچه که بودین این کتابای قدسی قاضی نور و)

روح جهان کارگری ، پله عبور ، خشم شدید برف روب فقیر

انگشت یخ زده پسر روزنامه فروش ، یخ شکسته با اشاره انگشت

آب روان سیل دمان ، عقده به تیراژ پنج هزارتا

از آسمان میکروفن میبارید جبرا ، گوساله هم یکی را بلعید سهوا

روزی که گوشت مفت ترین جنس بود ، قصه کلیشه ی پولدار ناجنس بود

دختر به نام نل در های و هوی شهر بود ، در جستجوی عدن ابد ، پارادایز بود

در پشت موی ریخته بر چشم ، برادرش ، آن موهای منفصل از گردن پدر بزرگ

در لای چرخ کالسکه ، در لای عاج چرخ کالسکه ، در لای عین عاج چرخ کالسکه ، در لای چرخش عین عاج چرخ کالسکه ...

 در لای چرخ چرخش این همه بازی روزگار

 

بسی رنج بردیم در این سال سی که رنج برده باشیم فقط ، مرسی.

 

پ ن 1 : بر گرفته  از سخنان گهربار محسن نامجو (ره) ... باشد که رستگار شوید.

پ ن 2 : برید حال کنید... با Dial-up  (سرعت ۲۰ کیلو بیت در ثانیه) وبلاگو آپیدم ، دیگه نبینم پشت سر Pat حرف بزنید یا براش حرف در بیاریدا...

خبر خوان

مدت زیادی هست که میخواستم یه مطلب آموزشی برای شما دوستان وبلاگ نویس و خوانندگان وبلاگ بزارم که بالاخره امروز تونستم  مطلب هامو جمع آوری کنم و قسمت عمده کار (تایپ) رو انجام بدم !!!! امیدوارم اکثر شما تا امروز از این مطلب با خبر باشید ولی خب من چون حس کردم شاید خیلی از خواننده های وبلاگم  احتمالا هنوز با خبر نیستن و همچنین چندین بار مجبور شدم که توی مسنجر این مطلب رو به بعضی ها آموزش بدم واسه همین گفتم تا اونو یه بار تو وبلاگ بنویسم و هم دیگران استفاده کنند و هم من دیگه مجبور نباشم تو مسنجر توضیح بدم به کسی !!!!! خب سعی کردم زیاد وارد بحث های تخصصی نشم و خیلی عامیانه توضیح بدم . واسه اینکه مغزتون رو گرم کنین با چند تا سوال شروع میکنم :

1-      آیا شما هم جزء کسانی هستید که مرتبا به وبلاگ های زیادی سر میزنید تا ببنید آپدیت کرده اند یا نه ؟؟ و آیا شما هم جزء کسانی بوده اید که کامنت هایی با مضمون " چرا آپدیت نمیکنی ؟؟؟ من روزی چند بار به وبلاگت سر میزنم " برای شخص خاصی گذاشته اید ؟؟؟؟

2-      آیا اینترنت شما هم dial up است و زمان زیادی طول میکشد تا برخی از وبلاگ ها باز شوند ؟؟ و آیا قالب های سنگین و بعضا پیام ها و اسکریپت های نامناسب برخی وبلاگ ها شما را خسته کرده است ؟؟؟؟

3-      آیا دوست دارید متن وبلاگ های مورد علاقه تان به صورت خودکار بر روی سیستم شما ذخیره شود تا سر فرصت آنها را بخوانید ؟؟؟ و یا تا به حال به وبلاگهایی بر خورده اید که مطالبی جالب ولی طولانی دارند و برای خواندن آنها مجبورید زمان زیادی در اینترنت به سر ببرید ؟؟؟؟

4-      آیا دوست دارید به طور مرتب از اخبار خبر گزاری هایی که خدتان انتخاب میکنید با خبر شوید ؟

5-      آیا از پینگ کردن در سایت هایی مانند بلاگارد و بلاگرولینگ برای باخبر شدن دوستانتان از بروز شدن وبلاگتان خسته شدید ؟

6-      و در نهایت آیا برای وقت خود در اینترنت ارزش قائل هستید ؟؟؟ (وقت بیشتر = اشغالی بیشتر خط تلفن (هزینه)  + زمان از دست رفته شما + استفاده بیهوده از اکانت اینترنت (هزینه) )

(از همینجا آماده گی خودم رو به بانک های کشور برای اجرای تبلیغاتشون اعلام میکنم )

خب تمام این مزایا رو میتونید از RSS بدست بیارید !!! کافیه یکم باهاش آشنا بشین و بتونین باهاش کار کنین ....

شاید همتون تا بحال شکل های شبیه اینها( RSSوRssوRSSوblogsky Rss ) رو در سایت ها و وبلاگ ها مختلف دیده باشین . (مثلا آخری مال وبلاگ های بلاگ اسکای هستش ) ... تا حالا به این فکر کردین که اینا به چه دردی میخورن و نقششون تو وبلاگتون چیه ؟؟؟ این شکاک ها شما رو به صفحه ای منتقل میکنن که تنها شامل متن پست های شما است و از قالب وبلاگ و ... خبری نیست !!!! واسه همین خیلی با سرعت باز میشن و بهشون هم فید (feed) یا RSS میگن ...  تقریبا توی همه وبلاگ ها و وبسایت های خبر گزاری و ... هم وجود دارن . شما فقط باید RSS وبلاگهایی که علاقه دارید مطلباشون رو دنبال کنید توی برنامه ها و یا وبسایت هایی که بهشون خبرخوان یا Feed reader یا RSS Reader  گفته میشه اضافه کنید و از اون به بعد از همون برنامه یا وبسایت مطالب رو دنبال کنید !! من با reader های مختلفی کار کردم و به نظرم اینترنت اکسپلور ورژن 7 از همشون بهتر و در دسترس تر هستش و همچنین یه مزیت داره و اونم اینه که شما میتونید همزمان صفحه کامنت مربوط به مطلب رو هم باز کنید و کامنت هم بزارید ... Google reader  هم بسیار معروف هستش ولی من به خاطر همین مزیت از اکسپلورر استفاده میکنم . خب حالا میخوام آموزش بدم که چطور این کار رو باید بکنید :

مواد لازم : یک عدد اینترنت اکسپلور ورژن 7 یا بالاتر ... اگه ورژن اینترنت اکسپلورر شما پایین تر هستش براحتی میتونید جدیدش رو توی سی دی های برنامه کاربردی (utility) پیدا کنید و بخرید و نصب کنید .

خب من مراحل کار رو روی وبلاگ خودمون توضیح میدم  که همینجا هم بتونین انجامش بدین .... اول روی شکلک RSS کلیک کنید که تو وبلاگ ما زیر کانتر هستش .

Our RSS

بعد به صفحه RSS  منتقل میشین ... در بالای صفحه یه کادر زرد رنگ هستش که میتونید توش عبارت Subscribe to this feed رو ببینید . با کلیک بر روی اون شما پنجره ای باز میشه که شما با کلیک بر روی دکمه  subscribe تایید میکنید که میخواین خواننده مطالب این وبلاگ باشین و در حقیقت از این پس متن مطالب این وبلاگ به صورت خودکار بر روی کامپیوتر شما ذخیره خواهد شد (بدون اینکه به وبلاگ سر بزنید) . خب این کار رو به همین ترتیب با همه وبلاگ هایی که دوست دارین انجام میدین .... حالا سه کلید ctrl+shift+J در صفحه اینترنت اکسپلورر فشار دهید ... همانند شکل پنلی در سمت راست صفحه مشاهده میکنید که اسم وبلاگ هایی که به لیستتون اضافه کردین اونجا هستش ....

 

(برای بزرگ شدن عکس ها روشون کلیک کنید)

همانطور که مشاهده میکنید نام برخی از وبلاگ ها با حروف درشت (Bold) نوشته شده است که نشان دهنده آن آست که مطلب جدید دارند که شما هنوز نخوانده اید .... با نگه داشتن موس بر روی هر یک از وبلاگها ( فلش آبی ) نمایش داده میشود که چند مطلب جدید دارد و آخرین تاریخی که  اکسپلورر آنها را چک کرده است کی بوده !!! با کلیک بر روی هر یک مطالب آن به سرعت (بدون نیاز به اینترنت) به شما نمایش داده میشود . در پایین هر پست هم لینک صفحه کامنت ها هستش . همچنین دکمه ای که در شکل با فلش قرمز نشان داده شده هر وقت در صفحه ای به رنگ نارنجی در آید نشان میدهد که در آن صفحه Feed موجود است .

خب تا اینجا دیگه کار تموم شده و من فقط چند تا نکته ظریف  دیگه هم بگم و شرم کم !

اگه رو اسم هر feed راست کلیک کنی و رو properties کلیک کنید میتونید تنظیمات جالب دیگه ای هم انجام بدین . مثلا تو بخش Update Schedule میتونید تنظیم کنید که هر چند مدت یه بار این وبلاگ چک بشه .. اگه 15 دقیقه رو انتخاب کنید هر پانزده دقیقه آن وبلاگ بررسی میشود که بروز شده است یا نه  ( مثلا واسه وبلاگ ما میتونین بیشترین مقدار ممکن رو انتخاب کنید) و همچنین تو بخش Archive میتونین تنظیم کنین که چه تعداد پست از وبلاگ مورد نظر رو سیستم ذخیره بشه !!!! ضمنا اگه میخواین عکس های داخل پست یک وبلاگ هم ذخیره بشن میتونین تیک مربوط به دانلود فایل های ضمیمه رو علامت بزنید .  ضمنا اگه میخواین همه وبلاگ ها در لحظه ای خاص چک شوند میتونید رو یکی راست کلیک کنید و روی refresh all کلیک کنید .

 

 

 

 

بگیرینش !!!!

از اونجایی که از بدو تولد کره ی عزیز من دم نداشت این بار هم پیامد بی دمی کره خر ما گریبانمون رو گرفت و هفته ی بس ..می رو اغاز نمودیم!!! شنبه بعد از ظهر به دلیل کپک فراوان راهی بیرون از خانه شدیم و چون هیچگونه اهی در بساط نداشته و همچنان زیر خط فقر زندگی میکنیم مجبور شدیم به قدم زدن در کوچه پس کوچه های محله مان بسنده کنیم!!! از انجایی که محله ی ما به امنیت مشهور میباشد ما هم سر گرم قدم زدن گشتیم.... در همین حین یکی از دوستان بسیار بسیار محترم به یاد ما افتاده و اس ام اسی نثار ما کرد و ما که همیشه گوشی عزیز تر از جانمان را در جیبمان گذاشته تا مبادا به دلیل وحشی بازی فراوان بیشتر از ان داغون نشود  را از جیب شلوارمان در اوردیم تا جوابی به ایشان بدهیم اما افسوس که ان جواب هرگز به او نرسید ... چی ؟؟؟ نه بابا... گول خوردید این دفه تقصیر مخابرات نبود... چرا که یک دو موتور سوار خیلی خیلی با شخصیت که یکیشان هیکلی در ابعاد جناب کینگ کانگ داشتند به سمت بنده هجوم اورد طوری که ما احساس کردیم که ارث بابایش را خوردیم و با احترام فراوان (به طوری که به ما احساس شخصیت دست میداد) فرمودند: به خواهر من تیکه میندازی ********!!!!!!!!!!!!!!!! و با  چهره ی بس متعجب بنده روبه رو شد!!! من که ای کیو م در حد کشمش لای کیک!!!!! میباشد به تفکر فرو رفتم که خدایا ان کدامین دختر است که ما به آن تیکه انداخته ایم و الان به خاطر نمیاوریم ؟؟؟ و پس از چند ثانیه تفکر و search کردن به دلیل زیاد بودن جواب ها به نتیجه نرسیده و در این لحظه که مشغول در گیری با ایشان و همچنین تفکر بودیم ناگهان گوشی عزیزمان را در دست این لولو دیدیم!!!! و سر انجام به این فکر رفتیم که چگونه گوشی ما در دست ایشان افتاده !!!! خلاصه اقای هیکلی سوار ترک موتور رفیقش شد اما چون من پسر خیلی غیرتی و شجاعی هستم رفتم از پشت یقه ی یارو رو گرفتم و کشیدمش پایین و با لحن شدیدا مودبانه ای امر کردم: گوشیو بده بینیم با!!!! که با قمه ای زیبا که در نور آفتاب همچون خورشید میدرخشید مواجه شدم که اگه دیر جا خالی میدادم الان کلی کمپوت از طرف دوستان به علاوه ی مقدار متنابهی توجه نصیبم میشد!!!! سخن کوتاه انکه گوشی عزیزتر مان را که به جای در باتری ان از سکه ی ۵۰ تومنی استفاده می کردیم و انرا با قاب سر جایش فیکس کرده بودیم(گفته بودم فقر خلاقیت میاره!!!) از ما دزدیدند و باعث شدند که تا ساعت ۹ شب در کلانتری باشیم که خود زنده کننده ی خاطرات معافیت سربازیمان بود که اینجانب به مدت دو هفته با چه چه پرندگان قدم در کلانتری میگذاشتیم و با آواز جیرجیرک ها به خانه بر میگشتیم !!!!!!!! خلاصه آنکه انگار اصلا خدای باری تعالی بر صلاح ما نمیداند که در دست خود گوشی بگیریم و یک ماه از پرداخت قبض آن و وصل شدن گوشی عزیز نمیگذرد که باید باز دوری آن را تحمل کنیم !!!! جدای آن با آنکه این بار در حرف زدن با گوشی بسیار ملاحظه کار شده بودیم و میخواستیم پس از سالها طوری صحبت کنیم تا توان پرداخت قبض را داشته باشیم ولی به دلیل سوزاندن سیم کارت و اخذ سیم کارت جدید و هزینه ای بالغ بر ۲۰ هزار تومان که بر چهره مبارک قبض بعدی نقش بر خواهد بست این آرزوی دیرینه ما هم به گورمان دایورت میشود !!!!!

پی نوشت : از اهالی محترم محل به خاطر ایجاد سر وصدا و گاها فحش های ناموسی و اینکه شاید صدای فریاد های اینجانب و جناب دزد محترم خللی به آسایش ایشان وارد آورده باشد کمال عذر خواهی را داریم و متشکریم که آنها هم این سر و صدا ها را به ت خ م خود دایورت نمودند !!!!

پی نوشت ۲ : از دوستانی که هنوز به ما سر میزنند و باعث میشوند که همچون اون جادوگره تو افسانه مرلین که دشمن مرلین بود (اسمش یادم نیاد ) فراموش نشویم و صرفا به خاطر آنکه ما هم برایشان کامنت بگذاریم و به آنها سر بزنیم به وبلاگ ما نمی آیند نیز کمال تشکر را داریم و آنان را دوستان اصلی خود در این دنیای مجازی میدانیم !

پی نوشت ۳ : از نگار عزیز هم برای زحماتی که برای این پست کشیدند (تایپ و ...) تا ما آن را بر عرصه ظهور چشم همگان قرار دهیم نیز دوباره متشکریم  .

پاییز

آخه مگه شما کار زندگی ندارین که عین بختک افتادین به جون ما و میاین فش میدین که چرا UP نمیکنین وقتی صبح تا شب افتادیم تو خونه و اتفاق خاصی هم نمیافته من بیام اینجا چی بگم... تا یه جایی هم میریم و سوژه ای برای نوشتن به دست میاد این مت سریع میاد up میکنه و بعد میگه  که تقصیر پته up نمیکه و فاز گشادی میده.

دلایل زیادی دیگه ای هم هست که انگیزه ای برای نوشتن نمیذاشت یکیشم اینه که وبلاگ ما هم در راهی افتاد که خیلی از وبلاگای شخصی در این مسیرند و به دلایل زیادی اصلن با این رویه حال نمیکنم... خوب دیگه غر زدن بسه میریم سز اصل مطلب.

اوضاع الان طوری شده که در روز به زحمت ده متر راه میرم ، مسیر کاناپه ای که روش میخوابم تا میز کامپیوتر گهگداری هم سری به مبال میزنم ... رسما تو خونه کپک زدیم هر کی رد میشه تیکه ای بارمون میکنه تا شاید فرجی بشه اما لذت گشادی امون نمیده.

برای تنوع هم که شده گهگداری از خونه میرفتیم بیرون ببینم دنیا دسته کیه اما هر بار از شانس بد ما یه چیز میرفت بهمون ، انقدر سطح امنیت اجتماعی بالا رفته که به جای اینکه حواست به اراذل و اوباش باشه که یه وقت بلایی سرت نیارن باید مواظب مامورا باشی نگیرنت ؛

 یه بار که با تنی چند از دوستان بودیم گشت ارشاد هم به ما عنایتی کرد و یکیمونو تور کرد ، یکیمونم که در رفت و منم جون یکی دیگرو نجات دادم و از مهلکه گریختیم ، ما که این چیزا برامون عادی بود و به قولی حبس کشیده بودیم ، اما اینبار نمیدونم چرا انقدر قاطی کرده بودم از بس حرص خوردم کمرم داشت میشکست ، حالا فکر کن ما تو این وضعیت بودیم اونوقت اونیو که گرفته بودن هی زنگ میزد و با خنده از اتفاقاتی که براش میگذشت میگفت ، انگار که تور تفریحی رفته بود...

یه سفر شمالم رفتیم که خیلی متفاوت تر از همییشه بود ، پر بود از تریپای لاو ، منو یاد جوونیام انداخته بود ، انقدر از این تریپای خز بدم اومد که ترجیح میدم دربارش ننویسم ، میترسم همتون تگری بزنین...

بعد از عمری گمان میکردم که ترم خوبی سپری شده و تابستون خوبی در راهه برای همین کلی برنامه ریخته بودم که سروسامونی به زندگیه بدم و برم سراغ یه لقمه نون و کلی برنامه فرهنگی ، علمی ، ورزشی ...

مدتی بود که با بچه های روزنامه اعتماد ملی رفیق شده بودم و هر از گاهی میرفتم دفتر روزنامه و کلی سرگرم میشدیم تا اینکه فهمیدم قراره با یکی از قدیمیای صحنه سیاست مصاحبه ای انجام بشه و به مناسبتی هم چاپ بشه ، چند سال قبل که یه چیزایی از سیاست حالیم بود و کلم بو قرمه سبزی میداد با این آدم کلی حال میکردیم و در همون سالها به طور تصادفی در سفری به مشهد با هم کلی رفیق شده بودیم و...

به همین خاطر سردبیر محترم منت گذاشتند و از من هم دعوت به همکاری شد ، منم با پیگیری زیاد قرار ملاقاتی ترتیب دادیم و با کلی سوال چاپ نشدنیه بی جواب از دوران انقلاب راهی دفترش شدیم و مصاحبه توپولی انجام شد ، منم ریش گرو گذاشتم که بدون سانسور چاپش میکنیم و ... تهیه گزارش و مابقی کارارو هم بچه ها انجام دادن و بعد از چند روز خبر آمد که سردبیر محترم اصل قضیه و سانسوریدند و چاپ کردند ، ما هم که آبرومون رفته بود ، بچه هارو شیر کردم برای انجام اقدامات تلافی جویانه... ولی منجر به استفای (اخراج) دوتن از دوستان شد ، که به روزنامه هم میهن نقل مکان کردند ، که بعد از مدتی اونم توقیف شد ؛

من که دیدم نونی از روزنامه در نمیاد و دونفرم از نون خوردن انداختم تصمیم بر آن شد که برم سراغ کاری که مدت ها قبل پیشنهاد شده بود (IT ی وزارت بهداشت) از اونجاییکه دیگه تمایلی به کار در زمینه کامپیوتر نداشتم دنبالشو نگرفته بودم  ولی به خاطر فقر و فلاکتی که به سراغم اومده بود مجبور شدم سری به اونجا هم بزنم ، بعد از مدت اندکی فهمیدم که اینجا جای ما نیست... وقتی وارد اداره میشدی انگار که زمان جنگه و اینجا هم سازمان بنیاد شهیدان ، یه مشت آدم خزو پیل ریش سیبیل فابریکی که تاحالا صورتشون رنگ Gillete  به خود ندیده ، یاد آدمایی افتادم که شبا به اسم امنیت اجتماعی جلوی ماشینارو میگیرن و اسباب اعصاب خوردی ملت اند ،با دیدن رییس کاملا یقین کردم که اینجا چه خبره ، ایشون خود جانباز تشریف داشتند.

این از برکات دولت مهرورز که این دوستان امور مملکت و در دست دارن و مارو به سمت باقالیا رهنمون میکنن. دو سال قبل با ورود همین دوستان بود که از شورای عالی اطلاع رسانی (طرح تکفا) اومدم بیرون ، با ورود احمدی نژاد به صحنه ، ریاست تکفا عوض شد و به دست آخوندی افتاد که  طرح دولت الکترونیک و که خاتمی به زحمت راه انداخته بود و به سمت نابودی برد به طوری که با احمدی نژاد به این توافق رسیدند که بودجه بیت المال داره اینجا حروم میشه ... معلومه دیگه وقتی IT ی مملکت دست یه آخوند باشه تو وزارتخونه هاش چه خبره اونم از نوع بهداشت که خودم دیدم اونجا چی میگذره...

فعلا که محمود و معاوناش نسبت به هر چیزی که جهل دارندبا ترس به طرفش میرن یا اینکه به حساب از بین رفتن بیت المال درشو تخته میکنن...

اینچنین شد که فعلا عطای کارو به لقایش بخشیدیم و خونه نشینی و برگزیدیم...

خوب از کار دنیا و روز مرگی هاش میایم بیرون.

این روزها حال و هوایم تغییر کرده هر چه بیشتر میخونم هرچه بیشتر فکر میکنم فقط به گذشتم میرسم.

اصلا میدونی انگار دنیا عوض شده هیچ چیزی مثل سابق نیست ، دلم تنگ روزگار گذشتست روزگاری که همه چیز سر جاش بود ، یادته اون قدیمارو چه حال و هوایی داشتیم ، نمیدونم شاید به خاطر تو بود آره اصلا حضورت در کنارم همه چیز بود ، هیچ نبود ولی برای من همه چیز بود ، خیابونه حافظ و یادته... اون شور و هیجانی که اون روزا داشتیم...  مسیری بود که شاید هزاران بار عبور کرده بودیم و برایت تکراری شده بود ولی هر بار برای من یه چیز جدید بود... اون پیاده روهاش و درو دیوارش ، هر روز که میگذشت زیباتر به نظرم میرسید ، انگار هر روز یه تولدی دوباره بود میدونم همش تو بودی ولی انگار همه چیز بودی ، پاییزشو به یاد داری همان روزهای اول دانشگاه بود ، بارون که میزد یخ میکردی ، بینیت سرخ میشد و تنت مورمور ، دستتو میذاشتی تو دستم ، منم دست یخ زدتو فرو میکردم تو جیبم و بارون جور دیگری میبارید ، یه جوری مهربان تر بود ، نه انگار که اصلا بارون نبود انگار باد هم نمی اومد ، ابری هم دیده نمیشد... میگفتم ببین آفتاب شده ، نه عزیز آسمان را نمیگم به دستامون نگاه کن زادگاه خورشید اینجاست و تو میگفی که آری خورشید همه تاریخ همیشه از چنین جایی برمیخاسته....

به تو که نگاه میکردم پاک میشدم ، گلایه هایم از تمام موجودات زنده و نیمه زنده و مرده فراموش میشد ، آفتابی در تو بود که سایه هارو هاشور میزد ، من این مهربانیت را برای همه رمینم میخواستم ، عشقت را برای همه زمانم ، بوسه ات را برای همه زندگیم... ولی افسوس که که نه زمین زمین ماند و نه زمان امان داد ، میدونم زندگی چیز دیگریست اما زندگی من همان پاییز بود... همان پاییز.

                                                       

 

زشت یا زیبا

ما زیاد اهل عشق و عاشقی نیستیم ... ولی این آهنگ اینقدر قشنگه که آدم هوس میکنه عاشق شه ..... ترجمه اش هم این پایینه !!!!
 
 
چه زیبا باشی و چه زشت
چه تردید داشته باشی و چه برایت مهم باشد
پیش از آن‌که فراموشم کنی یا که بمیری
درهایت را برایم بگشا
می‌خواهم در آغوشت بگیرم
****
چه روسپی باشی و چه روحانی
چه ضعیف باشی و چه قوی
پیش از آن‌که گورت کنده شود
درهایت را برایم بگشا
می خواهم در آغوشت بگیرم
****
چه هراسان باشی و چه دل‌گیر
یا آن‌که کاملا برایت بی اهمیت باشد
پیش از آن‌که تمام هستی ات مرا ترک کند
مرا به عزا ننشان
می‌خواهم در آغوشت بگیرم
****
حتی اگر آنچه می‌اندیشم برایت ذره‌ای اهمیت نداشته باشد
حتی اگر بدجنس باشی
حتی اگر تمام هستی ات
نداند که من وجود دارم
می خواهم بگیرمت
می خواهم بگیرمت
چرا که تو ریشه و منشا من هستی
چرا که توعزیز ودوست‌داشتنی من هستی
چرا که درون تو
سرزمین مادری من است
می‌خواهم در آغوشت بگیرم
****
چه افسوس شیرینی باشم
چه بدترین خاطره‌ات
چه داده و چه فروخته شده باشم
همیشه از آن تو بوده‌ام
می‌خواهم بگیرمت ...
می‌خواهم بگیرمت...
می‌خواهم در آغوشت بگیرم
و خود را در چشمانت بازیابم
می خواهم بگویم که از تو دل‌گیر نیستم
با آن که عصرهایی از تو دل‌گیر بوده ام
****
چه احساسات را لعنت فرستاده باشی
و چه مرا نیمه دیگر خود کرده باشی
می خواهم که مرا بفشاری
می خواهم که مرا در آغوشت بفشاری
 

 

رکورد پیاده روی

دیشب حوالی ساعت 7:30 مصادف شد با دیدار اینترنتی پت و مت که به دلیل کالیبر بالا در تایپیدن تصمیم بر آن شد که مکالمه به تلفن منتقل گردد .... پس از برقراری ارتباط تلفنی پت و مت هر دو به این نتیجه رسیدند که روزهای متوالی است که همچون کپک در خانه لنگر انداخته اند و زندگی انگلی وار را برگزیده اند و اینکه هر دو دلشان برای هوای بیرون تنگ شده است !!! و بنا شد که ساعت 8.30 همدیگر را ملاقات نمایند و مکان ملاقات هم پس از چانه زنی بسیار ایستگاه مترو امام خمینی تصویب شد که در شعاع یکسان از منازل پت و مت بود و عدالت رعایت میشد و به هیچ کدام فشار نمی آمد !!!! وقتی به یکدیگر رسیدند نوبت آن رسید تا مقصد را تعیین کنند و از آنجا که هیچ جا به ذهنشان نرسید سوار بر قطار میرداماد خود را به دست تقدیر الهی سپردند .... وقتی از مترو بدر شدند همراه با باران نم نم و در هوایی بسیار خوشایند که هر دو اذعان داشتند ممکن است از فرط حال منجر به حاملگی گردد مشغول صحبت بودند که خود را در خیابان ولیعصر یافتند (تقاطع میرداماد) و با خود گفتند چه نیک است که سری به پارک ملت بزنند و خاطرات قدیم خویش را زنده کنند !!!

 

همچنان مشغول چرخش دورانی و مدور در پارک و بحث هایی از پیشبینی رئیس جمهور بعدی و معذل ازدواج گرفته تا نحوه گوسفند چرانی نوین پرداختند که :

 

مت  : پایه ای امشب رو تا صبح اراذل بازی کنیم ؟؟؟ بیا یه شب خاطره ساز خلق کنیم ...

پت   : پایه ام اساسی

مت   : ایول پس بریم بترکونیم !!!

 

امشب پریان را من تا صبح به دلداری

در خوردن و شب گردی خواهم که کنم یاری

 

اینچنین شد که با پای پیاده ولیعصر را به سمت پایین حرکت گزیدند (فعلش به یاد راوی داستان نمیاد ) و به بوف رسیدند .... پس از صرف شام مفصلی که بالغ بر 10 تومان برایشان رغم خورد دوباره به حرکت سرپایینی در ولیعصر که به مزاج آنها هم خوش می آمد ( به دلیل مصرف انرژی کم )  ادامه دادند تا حوالی ساعت 12 به پارک ساعی رسیدند . و در حالی که دو دلستر لیمویی در دستشان بود عربده کشان به آنجا دخول کردند و با هم مسابقه عارق زنی گذاشتند که با تساوی 5 ثانیه به پایان رسید و ادامه مسابقه به دلیل حضور خانواده در پارک به بعد موکول شد !!!!!

 

پت و مت که با دیدن جمعیت کثیری در آن ساعت شب و آن هم در وسط هفته بر سر شوق آمده بودند وارد فاز شهرستان شدند  و انرژی زیاد خود را بر سر پرندگان موجود در پارک که جملگی خفته بودند خالی کردند و با چوب و سنگ و تف همه آنها را از خواب بیدار نمودند !

 

به شهرستان نیکویی عَلَم کرد           همه ترتیب عالم را به هم زد

 

بعد از مدتی پت ابراز داشت که امر ضروری پیش آمده و ما هرچه تابلو های WC را دنبال کردیم نیافتیم و تصمیم بر آن شد تا مت نگهبانی دهد و پت در مسیر یکی از پله کار خود را انجام دهد !!! چنین شد که پارک ساعی را رسما به گه کشیدند و به مسیر سر پایینی در ولیعصر ادامه دادند !!!!

 

غرقه در قلزم کثافت را            کی کند پاک آب بارانش

 

در راه مشغول خواندن آهنگ های خمینی ای امام و بوی گل و سوسن و یاسمن آمد و همچنین شعار دادن به بختیار و غیره با صدای بلند و اسگول کردن رفتگران زحمت کش بودند که متوجه شدند که سیگارشان تمام گشته و بدون سیگار نمیشود تا صبح زنده بمانند ... پس از نثار مقداری فحش به مملکت که چرا باید مغازه ها در ساعت 3 شب بسته باشند تصمیم گرفتند که به خانه برگردند ! و چون در میدان ولیعر ماشین یافت نمیشد به میدان انقلاب رفتند و هر یک راهی دیار خویش شدند !!!!! و چنین بود که پت و مت رکورد پیاده روی را شکستند و از اواقب (اواغب ؟ عوابق ) کارشان همین بس که در ناحیه پاشنه پا دچار تاول زدگی گشته اند !

 

خبر دیگر هم آنکه پت و مت جمعه این هفته به مجلس انس و الفتی از وبلاگ نویسان که گویا در ساعت 6 واقع در برج ملت برگزار میشود دعوت گشته اند تا حضورشان موجب عدم حضور دیگران گردد .

 

پی نوشت : این خاطره صرفا برای تشویق جوانان به انجام تفریحات سالم منتشر شده است

 

کوچ

اصلا به من هیچ ربطی نداره این پت فاز گشادی داده منم که مستعد هستم ،،، خب اینجوری شد که این همه مدت آپ نکردیم  ... بعدشم میخواستیم یه host  و domain  بگیریم که وبلاگو ببریم به سیستم word press ولی به دلیل نداشتن استتاعت ( استطاات ؟ اسططاعت ؟ ) مالی نشد ... یعنی یه مدت هم منتظر بودیم که پول دستمون بیاد که نیومد !!! منم دیگه اصلا اعصاب این بلاگفا رو ندارم !!!! درسته که از بلاگ اسکای سرور هاش سریع ترن ولی اصلا به پیشنهادات و انتقادات آدم گوش نمیکنن !!!   تازه منم که شانسم زبانزد همه هست تا وبلاگ رو آپ میکنم تا سه روز بلاگفا تعطیل میشه .... بعدشم بهشون کلی پیشنهاد سازنده دادم ولی این همه مدت هنوز یکیشو اجرا نکردن ...معلومه که هیچ کودوم از مسئولان این سایت سر از یه جای کامپیوتر(از ذکر دقیق نام محل مورد نظر به دلیل رعاین شئونات معذوریم ) در نمیارن  ...منم کلا آدم ناراحتی هستم زود قاطی میکنم اینجوری شد که این وبلاگو ساختم که کوچ کنیم بیاییم اینجا ... باید از سایت کلوب یاد بگیرن   ... خداییش هر پیشنهادی دادم بهشون دیدم چند روز بعد پیاده کردن و تازه تشکر هم میکنن .... خلاصه این بود داستان کوچ ما !!!! خب دیگه عصبانیتمان فروکش کرد به سبک قدیم سخن میرانیم :

همانطور که از اسم پت و مت بر می آید نمیتوانند یک کار را همانند انسان عادی انجام دهند .... برای همین هنگامی که اقدام به ایجاد این وبلاگ نمودند تا خاطرات خود را در آن بنویسند به فکر ایام تابستان که دانشگاه ها به حالت تعطیل در میایند و آنها دیگر یکدیگر را نمیبینند نبودند و اینکه چه بلایی سر وبلاگشان خواهد آمد ؟؟؟؟  اصلا این موجودات که نامشان ذکر شد تا به حال نتوانسته اند بیشتر از 12 ساعت آینده را پیشبینی کنند چه برسد به 4 ماه آینده را ....  البته علت این که همدیگر را در دوران تابستان نمیبینند این است که پت در شرق و مت در غرب تهران سکونت دارند و راه بسیار طویلی را برای رسیدن به یکدیگر باید سپری کنند که از کالیبر بالای آنها علیرغم میلشان به یکدیگر بر نمی آید ... پس دوری و دوستی را در این ایام ترجیح میدهند و به گهگداری دیدار اینترنتی بسنده میکنند !!!

خبری داریم مبنی بر اینکه نمره های درس ها آمد و ما الان در پوست خود نمیجنبیم ( نمیگنجیم ؟؟؟) چون بالاخره پس از 4 ترم مشروط نشدیم و همه دروس خود را هم پاس نمودیم و رویای دیدن برگه انتخاب واحد بدون مهر افتخار مشروطی پس از 2 سال و اندی محقق خواهد شد و ما هم تصمیم گرفته ایم که بی جنبه بازی در بیاوریم و 20 واحد اخذ کنیم تا همه عقده های سالهای اخیر خود را که به ما رخصت اخذ بیش از 14 واحد نمیدادند را خالی نماییم ... اما پت عزیز متاسفانه در دام مشروطی گرفتار شد ولی اشکالی ندارد چون همچون ما سابقه درخشان در مشروطی ندارد !!!!

خبر دیگر هم اینکه دوره MCSD که تقریبا یک سال و اندی پیش در مجتمع فنی تهران آغاز نمودیم هم رو به اتمام است و در مرحله پروژه نهایی به سر میبریم ولی هنوز بخش عمده ای از پروژه پایانی که برنامه نویسی و طراحی سایت ایستگاه است را انجام نداده ایم ... البته این مجتمع فنی مایه ننگ تاریخی ماست و برای همین تا به حال از آن سخن نرانده بودیم زیرا همه ترم های آن را با نمره 100 گذرانده ایم  و بخاطر این کار از خودمان بیزاریم . البته فکر نکنید که احیانا با استاد مجتمع فنی رفیق گشته ایم .

خبر دیگر هم آنکه همچنان زیر خط فقر به سر میبریم و خط موبایلمان هم که قبلا شرح داده بودیم که توان پرداخت قبضش را نداریم نه تنها همچنان قطع میباشد بلکه نامه ای از جناب مخابرات برایمان آمد که اگر پول را نپردازیم خطمان به سهام تبدیل میشود و از مهلت آن نامه یک ماه میگذرد  .... این بی پولی همچنین باعث شد تا ما مجبور به کنسل کردن دو مسافرت شویم و از این بابت در این ایام بسیار آدم ناراحتی هستیم و میخواهیم پاچه هر کس که به ما نزدیک شود را بگیریم  و تنها رفیقمان در این ایام همان سیگار است که در وصفش چنین گویند که با آنکه داند در زیر پایمان له میشود ولی تا آخر به پایمان میسوزد ....  این هم عکسی از رفیق ما و فک و فامیلاشون که  در خانه ما لنگر انداخته اند ....

 

 

هر چیزی سرک بکشه .... بچه پررو ...

فارغ از امتحان

سلام و تهنیت و زندش و تحیت و درود و خیر و عافیت و تعظیم و تکریم باد شما عزیزان را که به وبلاگ ما سر میزنید ! چونانکه پایان شب سیه سپید است سر انجام دوران سیاه و طاقت شکن امتحانات به غایت رسید و پت و مت ایام سوگواری خود را پشت سر گذاردند و لباس سیاه عزای امتحانات را که این اواخر تقریبا به رنگ قهوه ای در آمده بود از تن خود بدر کردند ! و اما در موضع جولان شرحی چند میدهیم در باب  دستاوردهای خود را که در این ایام عاید ما گشت !

 

چونانکه هنگام نخستین امتحان که معارف 2 نامیدند رسید در دانشگاه حضور یافتیم تا بیابیم پت را ... چو او را یافتیم در یافتیم که او نیز همچون شخص خودمان دست خود را بر دنبلان خود گرفته و به دانشگاه آمده و  امید بر تقلب از ما دارد ! اما اندکی بعد نیک اندیشید و عزم بر آن کرد تا به خانه رود برای بار چهارم  این درس شریف را حذف نماید ! و چون نوبت به ما رسید قصد کردیم تا دل بر دریا زنیم بلکه مددی رسد و ما را از این تلسم برهاند !!! چنین شد که آیات حفظی را به همراه معنایشان بر قسمت خلفی برگه رخصت حضور در جلسه نوشتیم تا بلکه توان پاسخ به چند سوال را بیابیم ! اما از بخت و طالع نحس ما ممتحن کناره ای از برگه را دید و از ما پرسید این چیست که به همراه خود آورده ای ؟ ما نیز که در بداهه گویی شهره عام هستیم بر او فرمودیم که آن دعایی است که قبل از امتحان بر خدای خویش میخوانیم تا در امتحان سرافراز شویم  . کمی به ما نگریست و ما هم شرایط را چنین دیدیم که

 

جز نیاز و جز تضرع راه نیست                      زین تقلب هر قلم آگاه نیست

 

ولی قبل از آنکه بخواهیم شرح ندامت خود بر ممتحن گوییم برگه را به ما داد و گفت در جیبت بگذار چون تقلب محسوب میشود !!!!! و خود را به بیراهه زد و رفت ....

خلاصه آن که سالی که نکوست از بهارش پیداست ! برگه را با همان بداهه گویی هایمان سیاه نمودیم و از جلسه برون شدیم .

 

خان بعدی فردای آن روز ، معماری کامپیوتر بود که خود را نیک برای آن آمده نموده بودیم ! و شب را تا سحر بیدار مانده بودیم و به حل تمرینات و مطالعه پرداختیم و البته گاهی دون گاهی هم به اینترنت سری میزدیم !

 

تو محو خواب و در سیر کن فکان باز است                  مبند چشم که آغوش امتحان باز است

 

ما و پت برای این امتحان بسیار آماده بودیم ولی چرخ گردون همیشه با ما سر ناسازگار دارد و چنین شد که ما 3 نمره و پت 6 نمره بیش در برگه 15 نمره ای ننوشت !!! و جای بسی تشکر و تقدیر دارد این استاد که سوالات کنکور ارشد را برای امتحان پایان ترم در نظر گرفته بود ( نشان این استاد چنین است که مرزی بین کمر و نشستنگاه ایشان وجود ندارد و هیکلی همچون مکعب مستطیل دارند و هیچ پستی و بلندی در تن ایشان نیست  )  .... و اینجا بود که کابوس مشروطی مجدد دوباره به سراغمان آمد !!!